عطر باران

مشخصات كتاب

نام كتاب: عطر باران

نويسنده: ناصر صبا

موضوع: عتبات عاليات و سوريه

زبان: فارسى

تعداد جلد: 1

ناشر: نشر مشعر

مكان چاپ: تهران

نوبت چاپ: 1

ص:1

اشاره

ص:2

ص:3

ص:4

ص:5

ص:6

ص:7

ص:8

ص:9

ص:10

ص:11

ص:12

ص: 13

مقدّمه

شعر، اين كلام موزون و اثرگذار، وديعه الهى و موهبت ارزشمند پروردگار به انسان، يكى از شيوه هاى بيان و پيام رسانى است و برخوردارى آن از جاذبه و شورانگيزى و حركت آفرينى، موجب مى شود كه «فرهنگ ساز» گردد.

اگر شاعران، فرمانرواى قلمرو دلهايند، به دليل سحرانگيزى و نفوذ شعر در اعماق جان مخاطبان است. از همين رهگذر، عنايت و حمايت اسلام و رهبران دينى از «شعر مكتبى و آيينى» جايگاه والاى شاعران متعهد و شعر جهت دار و هدفمند را مى رساند. هم «جايگاه مكتبى شعر» حايز اهميت است، هم «جايگاه شعر مكتبى».

برخورداران از قريحه شعرى و ذوق ادبى، به شكرانه اين موهبت خداداد، همواره اداى دين نسبت به دين و

ص: 14

مكتب و حق و عدل و شعاير مذهبى و پيشوايان الهى و آيين ها و سنت هاى وحْيانى و ولايى داشته اند. همين رويكرد، سبب بارورى و غناى ادبيات دينى و بالندگى مفاهيم قرآنى در ذهن و زندگى و روح و جان مخاطبان شعر گشته است.

انبوهى عظيم از سروده هاى شاعران فارسى، بر محور خدا و دين و كعبه وقبله و مدايح نبوى و فضايل اهل بيت و مفاهيم اخلاقى و ارزش هاى اسلامى شكل گرفته و پديد آمده است. البته از اين انبوه اشعار، برخى در قلّه زيبايى و چكاد استوارى و صلابت و درخشندگى قرار دارد، برخى هم در رتبه و پايه پايين ترى جاى مى گيرد و بسته به قوّت شاعر و طبع روان او و غناى محتوا و دانش و حكمت و آگاهى سراينده، فراز و نشيب و اوج و حضيض مى يابد.

خاندان پاك و مطهّر رسول خدا صلى الله عليه و آله و خصوصاً حماسه سازان كربلا، و حافظان خون هاى به ناحق ريخته شده اين قيام بزرگ، همواره مورد توجه شاعران قرار داشته و براى آنان انگيزه ساز بوده است تا از اين طريق عشق و شيدايى خود را نسبت به اهل بيت عصمت و طهارت ابراز نمايند.

ص: 15

«عِطر باران» مجموعه اشعارى است كه در رابطه با شيرزن كربلا، حماسه آفرين سترگ دشت خون و بلا يعنى حضرت زينب كبرى عليها السلام و نيز دختر مظلومه حسين بن على عليه السلام حضرت رقيه عليها السلام سروده شده و توسّط برادر ارجمند و خوش ذوق آقاى ناصر صبا كه خود نيز بهره مند از نعمت شاعرى هستند انتخاب گرديده است.

اميد است اين مجموعه براى همگان خصوصاً مداحان اهلبيت عليهم السلام مفيد و سودمند واقع گردد.

ناشر

ص: 16

ص: 17

فصل اوّل: شير زن كربلا

اشاره

ص: 18

ص: 19

حضرت زينب سلام اللَّه عليها

زينب عليها السلام

كيست زينب مطلع ديوان عشق سنبل آزاده بستان عشق

كيست زينب امّ أب را جانشين تربيت گرديده در دامان عشق

كيست زينب دختر شير خداشير غم نوشيده از پستان عشق

كيست زينب اسوه شرم و حياقهرمان صبر درميدان عشق

كيست زينب در كمان دين حق تير چشم منكر قرآن عشق

كيست زينب آن كه در نطق و بيان هست استاد دبيرستان عشق

ص: 20

كيست زينب عقل را اوج كمال عقل اورا در خط فرمان عشق

كيست زينب در شهامت بى نظيرآن كه اورا داده حق عنوان عشق

كيست زينب آن كه با مهر حسين كرده برپا درجهان طوفان عشق

كيست زينب خون حق را خون بهاجان به كف در خدمت جانان عشق

كيست زينب كلُّ ارضٍ كربلامست از پيمانه پيمان عشق

كيست زينب زينت دامان اب جسم عشاق جهان را جان عشق

ژوليده نيشابورى

كيست زينب؟

كيست زينب آنكه عالم واله وحيران اوست نورعصمت جلوه گرازچهره تابان اوست

گوهر پاكى كه از پستان مادر خورده شيرجان به قربانش كه جان عالمى قربان اوست

آستان حضرت زينب حريم كبرياست بندگان را دست حاجت جمله بردامان اوست

ص: 21

سيل نطق آتشينش كند كاخ كفرراكاخ ايمان متّكى بر پايه ايمان اوست

ميوه بُستان زهرا، پاره قلب نبى آنكه عالم خوشه چين خرمن احسان اوست

جلوه حق كرد روشن كوفه تاريك راگرمى بازارشام از خطبه سوزان اوست

همت مردانه او نگسَلَد زنجيرعهدخوشتر از پيوند هستى، رشته پيمان اوست

اى «رسا» برماتم او تاقيامت رسته خيزآسمان راگريه ها بر ديده گريان اوست

رسا

ماه سرگردان شام

كيست زينب؟ واله وشيداى حق هم چومادر، عصمت كبراى حق

كيست زينب؟ بنت زهراى بتول دخت حيدر، پاره قلب رسول

دربيان وعلم وحكمت بى نظيرمثل اوديگر نبيند چرخ پير

زينب است اين، دختر شيرخداست قهرمان داستان كربلاست

ص: 22

زينب است اين، يارديرين حسين زينب است اين، جان شيرين حسين

زينب است اين چون على شيرين كلام زينب است اين ماه سرگردان شام

شد اسيرو پيك آزادى هم اوست شد غمين و غمزُداى عالم اوست

گرچه درظاهرپريشان گشته است چرخ درفرمان اين سرگشته است

ازغمش درآسمانها گفتگوست خاكيان را نام زينب آبروست

داد خواه خون مظلومان شده ازبيانش ظلم بى بنيان شده

تا «حسانا» عالم هستى بپاست نطق زينب منعكس درگوشهاست

حسان

انقلاب زينب

تادراين عالم نشان از انقلاب زينب است زيب جانها خطبه شرعى خطاب زينب است

جاودانى شد چوقرآن خطبه زينب به شام ملك امكان ملتهب از التهاب زينب است

ص: 23

شيرزن، مردآفرين، والا سخن، دشمن شكن عدل وتقوى، داد و دين، زيب حجاب زينب است

انقلاب كربلا رنگين شد ازخون حسين ليك اثباتش زرنگ انقلاب زينب است

گشت ويران كاخ كفر از خطبه غرّاى اوفتح اين سنگر، زحسن انتخاب زينب است

ازقيام او به بزم عام دراثبات حق زاده مرجانه عاجز درجواب زينب است

بعد عاشورا پس از قتل حسين بن على نقش رسوائى دشمن درحساب زينب است

كربلا گلزار قرآنست «مردانى»، وليك جلوه گلها زاشك چون گلاب زينب است.

محمد على مردانى

در مدح حضرت زينب عليها السلام

آسمان معرفت، مهر درخشان زينب است معدن علم و ادب، درياى عرفان زينب است

شمع ايوان هدايت، مهر پرفيض وجودآسمان مكرمت، ماه فروزان زينب است

اختر برج ولايت، ميوه باغ على غنچه گلزار احمد ماه رخشان زينب است

ص: 24

جان به كف، با عشق و ايمان واميد وقلب پاك آنكه راه عشق رابرده به پايان زينب است

آنكه همراه يتيمانِ برادر تابه شام ره نوردى كرد باحالِ پريشان زينب است

آنكه بنهاده قدم برجاى پاى مرتضى وارث جمع صفات از شاه مردان زينب است

آنكه يك لحظه نشد غافل زمولايش حسين آنكه دوشا دوش او جنگيد از جان زينب است

گرحسين بن على جنگيد بانيش سنان آنكه جنگيد اززبان باخيل عدوان زينب است

آنكه فُسّاق زمان راتاابد رسوانمودبابيان آتشين وتيغ برهان زينب است

آنكه باعزمى متين و صبرراسخ تر ز كوه كرد محكم پايه و بنياد ايمان زينب است

پرچم سرخ حسينى را به صبرى بى نظيرآنكه بردوشش كشيد وبرد پايان زينب است

چون دلش پر باشد از مهر على و اهل بيت در قيامت شافع و حامى «منّان» زينب است

محمد منّانى

ص: 25

تقديم به حضرت زينب عليها السلام

اين ندا را بشنو از عرش برين آفرين برزينب مردآفرين

آنكه از پستان زهرا خورده شيرمرتضى را، هست بر خاتم نگين

سينه اش آكنده ازحبّ خداست سيره اش آيات ختم المرسلين

باغم ودردو الم خوكرده است اززمان كودكى آن نازنين

گرمصيباتش شود قسمت به خلق محو گردد شادى ازروى زمين

شاهد ديوارو درب خانه بودسينه زهرا و ميخ آهنين

وه كه تقدير وقضاى كردگارماجراها دارد اندرآستين

لشكرى آراسته خون خداازمناى عشق تاعرش برين

نقطه پرگار لشكر زينب است دختر شيرخدا يعسوب دين

خطبه جانسوز او در كوفه بودبرسردشمن چوپُتكى آهنين

ص: 26

درره شام بلا باكودكان بود غمخوار و نگهبان وقرين

گه پرستاربرادرزاده بودعابد سجّاد زين العابدين

داستان كودك وشام خراب رأس بابا و وداع آخرين

عاقبت با خطبه زين العبادبا رشادت هاى آن بانوى دين

لرزه افتادى براندام يزيدگشت نفرين از يساروازيمين

در كنار كاخ استبداديش مجلس ماتم سراى شاه دين

گشته برپا با حضور اهل بيت دست تقديرالهى راببين

ماجراى بازگشت اهل بيت زينب وكرب و بلا و اربعين

جابروآب فرات وغسل اوزائران اولين و آخرين

سينه شد پرسوز، چشمان پر ز اشك گفت بگذار اين قلم رابرزمين

سلطانى شيرازى

ص: 27

خورشيد خاور

در سپهر معرفت خورشيد خاور زينب است درشرف باحضرت زهرا برابرزينب است

ازبهاى گوهران پرسيدم ازصراف عقل گفت دربازاردين ارزنده گوهر زينب است

مادرگيتى نزايد همچو زينب دخترى يك مدال افتخار ازبهرمادر زينب است

آنكه اسمش جبرئيل آورد از ربّ جليل كرده نامش انتخاب اللَّه اكبر زينب است

مصطفى را افتخار و مرتضى را نور چشم مجتبى را مونس و غمديده خواهر زينب است

آنكه اسرار شهادت را به عالم عرضه دادطالب خون حسين از قوم كافر زينب است

گرنبود او، از حديث كربلا نامى نبودآنكه كرد اين داستان راپخش عالم زينب است

آنكه بايك آتشين نطقى به تالاريزيدكرد ايجاد تحوّل مثل حيدر زينب است

گرنشد ممكن علىّ مرتضى را فتح شام آنكه شهر شام راكرده مسخّر زينب است

ص: 28

اى كريمى در شدايد دامن زينب بگيرآنكه سائل را نراند خالى از در زينب است

كريمى

نور ديده زهرا

كيست زينب آنكه نورديده زهراستى زينت عرش خدا محبوبه يكتاستى

دختر شيرخداوخواهر خون خداعصمت صغراى عالم زينب كبراستى

بود همدوش برادر درقيام كربلايكّه پرچمدار نهضت، عصر عاشوراستى

واژگون شد ازبيانش پرچم كفروستم پرچم دين خدا بادست او برپاستى

سوخت كاخ دشمنان راآتشين گفتار اورونق بازار دين زان خطبه غرّاستى

درخرابه خيمه مظلوميش چون شد بلندكاخ دين آبادو ويران خانه اعداستى

كُنج ويران يادگارى ازبرادر اونهادتاقيامت زان عمل «آهى» غمين زهراستى

على آهى

ص: 29

خطبه زينب عليها السلام

خطبه زينب اگر در سفر شام نبودازفداكارى شاه شهدا نام نبود

نه همين نام نبود ازشه خونين كفنان اثر از مكتب ارزنده اسلام نبود

ازمدينه زن و فرزند به همراه بردن نكته اى بود كه اندر خور افهام نبود

كاش مى بود يكى تاكه بگويد به يزيدجاى بانوى حرم در ملأ عام نبود

چوب چون برلب ودندان شه دين مى زدخواهر غمزده اش را دمى آرام نبود

جست ازجاو بمانند پدرراند سخن كه نظيرش به سخن درهمه ايّام نبود

اثراز دختر ويرانه نشينى باقيست گرچه آنروز چو وى دختر گمنام نبود

ليك نبود زمعاويه وپورش اثرى با وجودى كه به جز در كفشان شام نبود

اين دليليست كه حق باقى و باطل فانى است فكر دنياطلبان جزغلط وخام نبود

ص: 30

«خوشدل» آن كس كه حسينى شد ازروز نخست هيچ گه فكر پرستيدن اصنام نبود

خوشدل

خط سير خيمه گاه

خاطرم آسوده ايدل ازولاى زينب است روشنائى بخش چشمم خاك پاى زينب است

برحريمش ره ندارند مردم ناآشناهركه شد بيگانه ازخود، آشناى زينب است

پيك حق گفتا رسول اللَّه را فرموده حق زينبش خوان، زَينِ اب بودن، سزاى زينب است

خلق را دل ز ابتلاى هول محشر خون شودجز دلى كو پاى بند و مبتلاى زينب است

من كيم در راه عشقش از سر و جان بگذرم جان صدها عاشق ومفتون فداى زينب است

در هوايش مرغ دل، دردل نمى گيرد قرارآشيان طايرجان درفضاى زينب است

اى كه عمرى از گرفتارى و غم درمانده اى حل مشكل در يدِ مشكل گُشاى زينب است

عزت سارا وهاجر، مريم قدسى نفس از جلال و عزت و مجد و وفاى زينب است

ص: 31

پرتو خورشيد و نور مه، فروغ اختران ذرّه اى از نور روى حق نماى زينب است

مردم آن ديده را نازم كه منزلگاه اوست اى خوش آن خلوت سراى دل، كه جاى زينب است

در دلم بنهفته از روز ازل مهر حسين در سرم از كودكى عشق و هواى زينب است

با حسينش عهد خود نشكست تا پايان عمراين ره دلدادگى، شرط وفاى زينب است

با خيال كعبه، احرام اسارت بسته بودتل دشت كربلا كوه مناى زينب است

بس كه از خيمه پياده جانب ميدان شتافت در مغاكش نقش بسته، ردّ پاى زينب است

خط سير خيمه گاه و قتلگاه كربلااز براى سعى مروه هم صفاى زينب است

برسرنعش برادر حال او چون شد مپرس ياچه آمد بر سرش، آگه خداى زينب است

خاك مقتل رابه سرپاشيد بادرد درون گفت خاك كربلاى تو دواى زينب است

هركه ازگودال مقتل ناله اى بشنيد گفت كاين صداى واحسين و وا اخاى زينب است

شهر شام و كوفه از پا تا به سر حيرت زده از صداى روحبخش و دلرباى زينب است

ص: 32

قطب عالم حجة ابن العسكرى با سوز دل اشك ريزان در عزاى جانگزاى زينب است

هركه «صالح» باولاى آل طاها زيست كرددرصف محشر يقين تحت لواى زينب است

احمد صالح تبريزى

شافع روز قيامت

مظهر صبروشكيب واستقامت زينب است آن كه درپيش ستم افراشت قامت زينب است

آن كه نامش يادگار حضرت زهرا بُوَدآن كه مهرش كرده در دل ها اقامت زينب است

آنكه دشمن رازپاافكند باتيغ زبان آن كه مى گيرد زخصم دون غرامت زينب است

آن كه درراه خدا بعد ازقيام كربلابس شنيد ازمردم شامى ملامت زينب است

آن كه دربزم يزيد سفله وبازارشام كرد بانطقش بپا شور قيامت زينب است

كردكاخ ظالمين رابرسر ظالم خراب آن كه دارد در اسيرى اين شهامت زينب است

يك زن تنها و يك دنيا مصيبت باردوش راستى كوه بلند استقامت زينب است

ص: 33

دست ما و دامنش «خسرو» كه در پيش خداشافع ما عاصيان روز قيامت زينب است

سيّد محمد خسرونژاد

بهترين زن

بعد زهرا بهترين زن بين زنها زينب است لاف نَبود گر بگويم عين زهرا زينب است

گر بپرسى كيست استاد دبيرستان عشق خيل شاگردان همه گويند تنها زينب است

گر بسنجى درترازوى عمل معيار صبرصبرگويد قهرمان صبردنيا زينب است

گر مقام او بود از جمع معصومين جداآن كه ازهرمعصيت باشد مبرّا زينب است

در رياضى گر حساب جمع از مِنها جداست آن كه از جمع شفاعت نيست مِنها زينب است

آن كه باتيغ زبان، كار دوصد شمشير كردكوه صبر واستقامت روح تقوا زينب است

آن كه با ايراد نطقى كرد مانند على زاده مرجانه را محكوم و رسوا زينب است

آن كه بهر ما جهاد فى سبيل اللَّه رابا اسارت مى كند تفسير و معنا زينب است

ص: 34

باشهامت چون اسارت گشت توأم، عقل گفت آن كه در دنيا نظيرش نيست پيدا زينب است

شد رقم پرونده اسلام با خون حسين آن كه با خون سر خود كرد امضاء زينب است

شاعر ژوليده مى گويد به آواز جلى بين زنها بهترين زن بعد زهرا زينب است

ژوليده نيشابورى

زَهره زهرا

شام، روشن ازجمال زينب كبراستى سر به زير افكن كه ناموس خدا اينجاستى

كن تماشا آسمان تابناك شام راكآفتاب بُرج عصمت ازافق پيداستى

در شجاعت چون حسين و در شكيبائى حسن در بلاغت چون علىّ عالى اعلاستى

كرد روشن باجمالش آسمان شام راكز فروغ چهره گوئى زَهره زهراستى

دكتر قاسم رسا

همّت زينب

زينب آن بانوى عظمائى كه دست قدرتش كهكشان چرخ را بر پا طناب انداخته

ص: 35

شمّه كاخ جلال ورفعتش ازفرط نورمهر عالمتاب را ازآب وتاب انداخته

اين همان بانوست كز نطق وبيان همچون على انقلاب ازكوفه تاشام خراب انداخته

همّتش چون بازوى خيبرگشاى حيدرى بارگاه كفررا درانقلاب انداخته

كشتى دين، كربلا شد غرق از طوفان كفرهمّت زينب ز نو آنرا بر آب انداخته

حلم او صبر و توانائى ز دست صبر بردعلم او از دست هر دانا كتاب انداخته

تا قيامت وصف او موزون اگر گوئى كم است زانكه حق اورا چو خود در احتجاب انداخته

موزون اصفهانى

ويرانگر كاخ استبداد

آنكه از وصفش زبان گرديده الكن زينب است آنكه نطقم در مديحش گشته كودن زينب است

آنكه بعد از نهضت سرخ حسين بن على پيكردين خدارا بود جوشن زينب است

آنكه باايراد نطق آتشين خويشتن مشعل دين خدا را كرده روشن زينب است

ص: 36

آنكه با تيغ زبان، كار دوصد شمشيركردتاكه گردد از خطر، اسلام، ايمن زينب است

آنچنان جنگيد با دشمن كه ازآن ابتكاردشمنش از پرده دل گفت احسن زينب است

آنكه بافكر بلند خويش كرد ازبُن خراب كاخ استبداد رابرفرق دشمن زينب است

لاف نَبود گر بگويم بعد زهراى بتول در جهان آفرينش بهترين زن زينب است

ژوليده نيشابورى

زينت دوش بابا

استقامت در لغت صبر است و معنا زينب است صبرباشد قطره اى ناچيزو دريا زينب است

درجهان آفرينش بهترين زن فاطمه است بين زنها بهترين زن بعد زهرا زينب است

زينت دوش نبى باشد حسين بن على آنكه باشد زينت دامان بابا زينب است

آنكه نطق آتشينش كوفه را زيرو زبركرد و شد آينده ساز خلق دنيا زينب است

آنكه درتاريخ نامش مى درخشد تاابدفارغ التحصيل دانشگاه مولا زينب است

ص: 37

آنكه سرخط جهاد فى سبيل اللَّه رابا اسارت رفتن خود كرد امضا زينب است

ژوليده نيشابورى

پاره قلب بتول

كيست اين بانو كه خلقى واله وشيداى اوست گرمى بازار عشق ازگرمى سوداى اوست

كيست اين بانو كه دين را اومسخّركرده است كشور قرآن مصون ازهمّت والاى اوست

فاش گويم زينب است اين پاره قلب بتول زينب است اين كآسمانها فرش زير پاى اوست

مريم و سارا وهاجر بر در دارالسرورروز محشر هرسه تن محتاج يك ايماى اوست

زينبى را در فصاحت آنكه هنگام سخن عالمى سوزان همه ازنطق آتش زاى اوست

كربلا دارد نوا هرلحظه از بهر حسين چون نكو بينى نواى ياحسين ازناى اوست

كوفه را ويرانه گربينى و درهم ريخته اين ز تأثير فغان و ناله و غوغاى اوست

شكوهى

ص: 38

قافله سالار

سرخيل بانوان فداكار، زينب است مردآفرين عرصه پيكار، زينب است

در انقلاب سرخ حسين به كربلاشورآفرين و يار و مددكار، زينب است

از كربلا به كوفه واز كوفه تا به شام بعد از حسين، قافله سالار، زينب است

در كربلا و كوفه و شام بلا ز مهربر كودكان خسته، پرستار، زينب است

كنج خرابه غمزدگان يتيم رايار وانيس و مونس و غمخوار، زينب است

عزم زينب

كيست زينب، جان محزون حسين خواهر هم عهد و هم خون حسين

خلقتى از اصل عشق واصل نورطينتى ممزوج ازعقل وشعور

پرتوش آيينه و آب و بلورشبنمش درياى عشق و شطّ نور

باغ دين آباد زآب چشم اوكاخ كفر آوار سيل خشم او

باغ دين سرسبز نام زينب است تاكه عرفان مست جام زينب است

گرنبودى عزم زينب، دين نبوديا اگر بود احمدى آيين نبود

ص: 39

كيست زينب؟

كيست زينب، آنكه در كرب وبلاشد خجل از صبر او كرب وبلا

رنج پيش او سپر انداخته درد و محنت رنگ پيشش باخته

آفرين بر صبر طاقت سوز اووان تجلّيهاى جان افروز او

با اسيران صبحدم تا شام رفت گاه در كوفه گهى در شام رفت

رايت خون شهيدان

اى كه درد از تو و صبر از تو بهايافته است گل شرم ازرخ توزيب حيا يافته است

عقل درمكتب عرفان تو آموخته عشق عشق درمدرس فضل تو وفا يافته است

رايت خون شهيدان ز تو افراشته شددين ز ايثار تو اين مجد و علا يافته است

اولين نغمه ز ناى تو برآمد درشام نينوا از دم گرم تو نوايافته است

درد مندى كه به ذيل تو توسل جويددردش ازلطف خداى تو دوايافته است

دردمنديم ز مجموع كريمان، «ايران»پى درمان دل خويش تو را يافته است

ص: 40

زينب وايثار او

كعبه بى نام ونشان مى ماند اگر زينب نبودبى امان دارالامان مى ماند اگر زينب نبود

گرچه دادند انبيا هريك نشان ازكربلاكربلا هم بى نشان مى ماند اگر زينب نبود

مكتب سرخ تشيع كز غدير آغاز شدتا ابد بى پاسبان مى ماند اگر زينب نبود

مكتب قرآن كه از خون شهيدان جان گرفت بى تحرّك همچنان مى ماند اگر زينب نبود

مجرى احكام قرآن او بُوَد باصبر خويش دين حق بى حكمران مى ماند اگر زينب نبود

كرد اسلام حسينى از يزيدى را جداحق وباطل توأمان مى ماند اگر زينب نبود

درشناساى مسير حق وباطل فكرهابى گمان اندر گمان مى ماند اگر زينب نبود

شد گلستان كربلا ازلاله هاى احمدى وين گلستان درخزان مى ماند اگر زينب نبود

شعله عالم فروز نهضت سرخ حسين زير خاكستر نهان مى ماند اگر زينب نبود

ناله مظلومى لب تشنگان دشت خون درگلو گاه زمان مى ماند اگر زينب نبود

ص: 41

فارسان صحنه هيهات منّا الذّله راداغ ناكامى بجان مى ماند اگر زينب نبود

اى مؤيد هرچه هست از زينب وايثار اوست جان هستى ناتوان مى ماند اگرزينب نبود

مؤيد

كتاب استقامت

عنوان كتاب استقامت زينب شيرازه ديوان شهامت، زينب

در برج شرف شمه عفّت تاحشرچون روح به پيكرشرافت، زينب

درعصمت وعفت و درايت عالى داراى كفايت و لياقت، زينب

دربحركمال وعلم و دانش، گوهرچون سرو، به گلزار ولايت، زينب

دردشت بلاخيز، مقاوم چون كوه استادبه مكتب رشادت، زينب

بنمود قيام سرخ عاشورا رااحياء به طريقه سفارت، زينب

«فلاح» اگر به مدحتش كوشائى درحشر نمايدت شفاعت، زينب

فلاح

در مدح حضرت زينب عليها السلام

صبر از زبان عجز ثناخوان زينب است عقل بسيط واله و حيران زينب است

ايوب صابراست وليكن دراين مقام انصاف ده كه ريزه خور خوان زينب است

در قتلگاه، جسم برادر به روى دست بگرفت كاى خداى من اين جان زينب است

ص: 42

قربانى تواست بكن ازكرم قبول كارى چنين به عهده ايمان زينب است

درخطبه اش كه كوفه از آن شد سكوت محض گفتى كه ممكنات به فرمان زينب است

ابن زياد شوم به دار الإماره اش رسوا زمنطق شرر افشان زينب است

بااينكه باعيال برادر به شهر شام در دست اهل ظلم، گريبان زينب است

برهم زن اساس جفاكارى يزيدلحن بليغ ونطق درخشان زينب است

افزون بود زحوصله خلق عالمى درد و غمى كه دردل سوزان زينب است

دارد «صغير» اميدى و از روى اعتقادچشمش به لطف بى حد و پايان زينب است

صغير اصفهانى

نقش حضرت زينب عليها السلام در سفر كربلا

آنكه قد را به الَم كرد عَلَم زينب بودآنكه پرورده شد از شير الَم زينب بود

آنكه از خون جبين مانده بر اوراق جهان آنچه تا حال كه او كرده رقم زينب بود

ص: 43

آنكه شيرازه دين خواست چو بگسسته شودكرد با خون جگر وصل بهم زينب بود

آنكه اندر سفر پرخطر كوفه و شام مرد و مردانه بشد پيش قدم زينب بود

آنكه چون پيرهن صبرو توكل پوشيدحافظش بود خدا درهمه دم زينب بود

آنكه از خاتم دين ديد نگين افتاده مانده در دائره اهل ستم زينب بود

آنكه از سوزش دل «ايْنَ اخى» كرد بلندجانب قتلگه آمد زحرم زينب بود

آنكه برقدّ حسين كرد نگاهى و بديدپشتش ازداغ برادر شده خم زينب بود

آنكه آمد سربالين اباالفضل جوان ديد دستش زبدن گشته قلم زينب بود

آنكه ازتير بديدش زتوان افتاده اصغر آن بلبل گلزار حرم زينب بود

آنكه با ديده خود ديد حسين را كشتندبه تمناى رى ومشت درم، زينب بود

آنكه شد نام شريفش سبب سوزش دل شخص سر دفتر ديباچه غم، زينب بود

هاشمى

ص: 44

همكارى زينب عليها السلام باامام حسين عليه السلام

مشكل دين را حسين با زينب آسان كرد و رفت كربلا راخوابگاه نوجوانان كرد ورفت

در ره معشوق هفتادودو قربانى نمودپابه پاى زينبش اجراى فرمان كرد و رفت

گرمحاسن را حسين باخون سر رنگين نمودزينب از خون سرش گيسو پريشان كرد ورفت

وقت رفتن آنچنان بى طاقت و بى تاب شدعرش حق را گوئيا چون بيد لرزان كردو رفت

رهنماى شصت وشش زن گشت زينب درسفرراه پيمائى نمود وخطبه عنوان كرد ورفت

استقامت كرد زينب مجلس ابن زيادباتكلّم كوفيان را مات وحيران كرد ورفت

وارد شام بلا گرديد ناموس خداگوهرى رااز حسين درخاك پنهان كرد و رفت

كس نديده خواهرى را همچو زينب درجهان آنكه مارا درغمش پيوسته گريان كرد ورفت

از تو، مشمولى تمنّا مى نمايد يا حسين بگذر از جرمش كه او وصف تو عنوان كرد ورفت

مشمولى

ص: 45

آمدن زينب عليها السلام به كربلا و رفتن به سوى شام

زينب آمد كربلا را عنبرافشان كرد و رفت جنّت المأوى ز خون نوجوانان كرد و رفت

قهرمان كربلا آن دختر شيرخدادين احمد را درآن صحرا درخشان كرد ورفت

خطبه اى خواند او كه لرزان شد دل ابن زيادبارگاه كوفه رايك شام ويران كردورفت

گفت من آن زينبم، جدّم رسول هاشمى است شهرت زهرا و جدّش را نمايان كردورفت

دراسيرى باغم رعنا گُلان فاطمه راه شام و كوفه را يكسر گلستان كردورفت

تايزيد آورد اسيران را ميان بارگاه درسخن يك بارگاهى را به لرزان كردورفت

شرح مى دادى يزيد اينها اسيرند ازفرنگ زينب آگه خلق را زان سرّ پنهان كردورفت

هلهله درشهر افتاد وشد آشوبى بپاشام را زان ماجرا شام غريبان كرد ورفت

سيد قاسم نيّرى

ص: 46

جان زينب عليها السلام

كيست زينب؟ آنكه گردون همسرش پيدا نكردبهتر ازاين نام ديگر داورش پيدا نكرد

مادر گيتى، زشرم و عصمت و مهر و وفاهمچو زينب، بعد زهرا مادرش پيدا نكرد

صبر و تقوى قبله گاهى جزحريم او نيافت شرم و عفت سجده گاهى جز درش پيدا نكرد

قدرت نطقش همانند على دشمن شكن هيچ نقصانى كس اندر جوهرش پيدانكرد

بهره ارثى كه زينب يافت ازبابش على هيچ يك از دختران ديگرش پيدا نكرد

هرچه در درياى فضلش غوطه زد عقل بسيطره بجايى همّت پوياگرش پيدا نكرد

اوبُوَد جسم و حسينش جان كه چشم آسمان آن برادر راجدا ازخواهرش پيدا نكرد

گوهر بحر شرف كز جزرو مدّ حادثات هيچ تغييرى زمان در گوهرش پيدا نكرد

از شهادت كودكانش را مدال افتخاردر فتوّت آسمان چون شوهرش پيدانكرد

يك جهان اندوه دردل داشت امّا شك وريب دست بردامان قدس باورش پيدانكرد

ص: 47

درقيام كربلا سنگر نشين صبر بودعجز راهى درحريم سنگرش پيدا نكرد

درمسير ديده نامحرمان، چشم صباهرچه كوشش كرد موئى ازسرش پيدا نكرد

از پيام او بهم پيچيده شد طومار ظلم اينكه مهلت دشمن غارت گرش پيدا نكرد

وقت برگشتن به شام از بس مصيبت ديده بوددرميان خيمه اورا همسرش پيدانكرد

افتخار اين بس مؤيد را كه هرصاحبدلى جزمديح آل حق در دفترش پيدا نكرد

مؤيد

در رثاى زينب كبرى عليها السلام

تواى پاينده پيغام آور خون كه بعثت يافتى ازسنگر خون

كتاب سينه ات سرمايه عشق بهر آهت هزاران آيه عشق

نبوّت را چراغ مكتبى توحسينى ياحسن، نه زينبى تو

كلام عشق را حسن ختامى وفا راهم پيامبر هم امامى

ص: 48

قيامت كرده اى در استقامت پناه آورده برصبرت امامت

چو دردامان مقتل پانهادى امام صابران را صبردادى

اگر گاهى به ره وامانده بودى وگر يك لحظه از پامانده بودى

شرف، مردى، شهامت، كشته مى شدامامت نه، امامت كشته مى شد

ألا انوارِ توحيد از چراغت به دل يك روزه هفتادو دو داغت

گريبان چاك، شادى از غم توست زمان آيينه دار ماتم توست

بجز تو اى زجام گريه سرمست كه قربانى گرفته برسرِ دست

تو در درياى خون خورشيد جُستى توگل را باگلاب اشك شُستى

سرشكت پاكبازى را وضو دادخدا داند كه خون را آبرو داد

صلاة الليل را بنشسته خواندى خدارا از درون خسته خواندى

حسين آن كز قيامش شد قيامت به پيش تيردشمن بست قامت

ص: 49

چوشد آماده بهرجان فشانى تورا فرمود اى زهراى ثانى

كه اى از خود تهى از عشق سرشارمراهم در نماز شب بياد آر

تو خون باغ هفتادودو داغى تو شبهاى اسارت را چراغى

توپيغام آور خون خدائى تو فرياد خموشان را صدايى

تو دربند اسارت شرزه شيرى كه گفته تو اسيرى؟ تو اميرى

امير شهر كوفه شد اسيرت زبون و كوچك وخوار و حقيرت

تو شهر كوفه را تسخير كردى تو شاه شام را تحقيركردى

تو پيمان بسته بودى با برادركه همگامى كنى تاگام آخر

به اشك چشم گريان تو سوگندبه سوز آه سوزان تو سوگند

به سقّايى كه آبش دادى ازاشك به آن چشم و به آن دست وبه آن مشك

به سرهاى جدا درمقدم ياربه پاهاى پر از گلبوسه خار

ص: 50

به ماهى كه فراز نى عيان بودبه خورشيدى كه دورت سايه بان بود

به قرآنى كه از تو جان ودل بردبه لبهايى كه چوب خيزران خورد

سرشكى تاكه زنگ دل بشوييم زبانى غير يا زينب نگوييم

مرا بهتر ز دنيا و ز عقباست كه درمحشر بگويى ميثم از ماست

ميثم-/ سازگار

زينت زهرا عليها السلام

زينب اى آئينه زهرانمااى زتو پيدا على سر تا به پا

اى نبى را دين ز تو احيا شده ازتو احكام نبى اجراشده

اى رسول لاله هاى داغداردرخزان آورده پيغام بهار

سرخ رو از تو شهادت مانده است سبزباغ استقامت مانده است

توصدف بودى حيا يكتا دُرت پرده عصمت نخى از چادرت

زين اب ز امر الهى نام توست فاطمه امّ ابيها مام توست

گر نبودى تو، نبود اسلام ناب بود گم نام بلند انقلاب

كربلا از تو شهادت خانه شديادگار عشق جاويدانه شد

لاله ها را تو پرستار آمدى گر تو خود از داغ بيمار آمدى

باعدو درانتخاب آرمان امتحان دادى به روى امتحان

ص: 51

بس كه سازش ناپذيرى كرده اى دراسيرى هم اميرى كرده اى

تا شود روشن چراغ كربلااشك توشد شمع جمع لاله ها

تابدارى سبز، باغِ سبز عشق كربلا را دادى وسعت تادمشق

شاهدى تو شاهد چندين شهيدباغبانِ باغِ گلهاى اميد

موحديان-/ اميد

يادگار زينب عليها السلام

غرق گل شد كربلا چون رهگذار زينب است ياكه خونين مقتل يارو تبار زينب است

قامت موزون اكبر، سروناز كربلا ست چشمه اين باغ، چشم اشكبار زينب است

گلبن قاسم دهد براين گلستان خرّمى يادگارمجتبى در روزگار زينب است

لاله عطشان اين گلشن، على اصغر بودشاهد اين گفته، قلب داغدار زينب است

اين گلستانى كه پامال سم اسبان شده جسم وجان احمد و دار و ندار زينب است

با چنين طوفان گلريزى، چه گلهايى شكفت كس نمى داند خزان يا نو بهار زينب است

تا بياموزد رقيّه راه ورسم زينبى درتمام صحنه ها او هم كنارزينب است

ص: 52

گلشن آل خليل ازآتش بيداد سوخت عقل درحيرت ازاين صبرو قرار زينب است

روز عاشورا كه شد روشنگر جان بشرسايه غمهاى آن، ازشام تار زينب است

گشت ظالم عاقبت از تخت عزّت سرنگون فتح مظلومان زيُمن اقتدار زينب است

وقف باغ كربلا كن چشمه اشكت حسان چون كه اين سان وقف كردن يادگار زينب است

حسان

نقش حضرت زينب عليها السلام در رساندن پيام خون امام حسين عليه السلام

يارب از كيد اجانب حفظ كن اسلام رادوركن از ديده ما پرده ابهام را

كيست اين نجم فروزانى كه از بدو طلوع كرده حيران با تحمّل در سما اجرام را

كيست آن پيك همايونى كه از كرب وبلامى برد سوى مدينه ازحسين پيغام را

كيست اين خواهر كه چون نعش برادر ديد گفت بار الها خير فرما ازكرم فرجام را

كيست آن دختر كه مانند پدر گويد سخن مى گذارد برزمين مانند مادرگام را

ص: 53

كيست اين بانو كه از دشمن چوبيند ناسزامى كند مقهور منطق، صاحب دشنام را

سرچو ازمحمل برون آورد وخواند آن خطبه راكوفه را لرزاند و بر هم زد اساس شام را

قهرمان كربلا امّ المصائب زينب است آنكه با تلخى صبرش، كرده شيرين كام را

علّامه حائرى مازندرانى

دختر زهراى اطهر عليها السلام

شام عالم را چراغ نورگستر، زينب است آفتاب دشتهاى لاله پرور، زينب است

آن كه دارد صد جهان پيرايه برتن ازكمال كوه جرأت دختر زهراى اطهر، زينب است

آنكه درياى دلش را دُرّ حلم آراسته آن كه ازدانش بود ذهنش معطّر، زينب است

آنكه در متن كلامش جوهر نطق على است وز بيانش سينه دشمن مكدّر زينب است

آنكه سرخيل اسيران بلا دركربلاست نور چشم مصطفى فرزند حيدر زينب است

تا دمد از باغ عاشورا گل آزادگى عامل منشور وپيغام برادر زينب است

ص: 54

گر ز حُسن بى شمار و درد بى اندازه اش پرده برگيريم، زهراى مكرّر، زينب است

آئينه صبر، 334

در مقام حضرت زينب كبرى عليها السلام

گوهر بحر ولايت پاسدار دين، توئى درسپهر روشن روحانيان پروين، تويى

دختر شير خدايى نورچشم فاطمه پيكر مهر و وفا را زيور و آذين، تويى

چشمه علم وفضيلت اسوه حلم وحيامذهب عشق و صفا را مكتب و آئين، توئى

سينه ات گنجينه اسرار قرآن مبين اى كلام اللَّه ناطق، دختر ياسين، تويى

پشتبان سنگر تقوائى وروح حجاب عطر جانبخش حياء را نافه مشكين، توئى

دربلاغت يادگار مرتضائى زينباآتشين نطق على را شيوه شيرين، تويى

يكه تاز عرصه ملك صفات و عصمتى بانوان را رهبر و سر حلقه تمكين، تويى

بهر احقاق حقوق سرور آزادگان درميان قوم باطل ديده حق بين، تويى

ص: 55

چوبه محمل شد از خون سرت رنگين زعشق شادى عنقا را نشايد تا دل غمگين، تويى

عباس عنقا تهرانى

زينب عليها السلام

عشق از روز ازل آينه دار زينب است صبرما از صبر و عزم استوار زينب است

درجهان آفرينش بين زنها روزگارتشنه شهد ولايت از وقار زينب است

جدّ او باشد محمّد باب اوباشد على عصمت كبرى حق، آموزگار زينب است

كس نديده داغ رو داغ و غم بر روى غم آنكه ديده قلب زار و داغدار زينب است

ازدم گرمش نفسها مى شود درسينه حبس اختيار جان مگر دراختيار زينب است

كوفه را تبديل كردن بر ديار مردگان نيست كار هيچ كس اين كار كار زينب است

هر كه فيض از چشم مستش مى كند شرم و حياشرم از فرط خجالت شرمسار زينب است

هر بهارى را خزانى هست امّا درجهان گر بهار بى خزان خواهى بهار زينب است

ژوليده نيشابورى

ص: 56

يادگار خيمه هاى سوخته

زينب اى شيرازه ى امّ الكتاب اى به كام تو، زبان بوتراب

از بيانت سربه سر توفان خشم نوح مى دوزد به توفان تو چشم

دركلامت، هيبت شيرخدادرزبانت، ذوالفقارمرتضى

بازگو اى جان شيرين على داستان درد ديرين على

ازهمان نخلى كه ازپاى اوفتادخون پاكش نخل دين را آب داد

رازدل را بازبان آه گفت دردهايش را به گوش چاه گفت

بازگو باما زدرد فاطمه زاشك گرم و آه سرد فاطمه

بازگو كن قصه مسمارراماجراى آن درو ديواررا

بازگو آن شب على چون مى گريست درفراق فاطمه خون مى گريست

از بهار و از خزان او بگوازمزار بى نشان اوبگو

ص: 57

گو به ما از مجتبى، ابن على دردهاى آن ولىّ بن ولى

از همان طشتى كه پرخون شد ازودامن افلاك گلگون شد ازو

زينب اى شمع تمام افروخته يادگار خيمه هاى سوخته

بازگو از كربلاى دردهاقصه نامردها و مردها

بازگو از باغهاى سوخته نخلهاى سربسر افروخته

بازگو ازكام خشك مشكهاگريه ها وناله ها واشك ها

بازگوازمجلس شوم يزيدوان تلاوتهاى قرآن مجيد

بازگو از آن سرپُر خاك وخون لاله رنگ و لاله فام و لاله گون

ماجراى آن گل خونين دهان وان لب پرخون زچوب خيزران

بادل تنگ تو اين غمها چه كرد؟دردها وداغ وماتمها چه كرد؟

فاطمه! گر توعلى را همسرى وز شرافت مصطفى را مادرى

ص: 58

كار زينب هم گذشت از خواهرى كرد در حق برادر، مادرى

چون تو، دردامان، كه دختر پرورد؟كى صدف، اينگونه گوهر پرورد

محمد على مجاهدى- پروانه

حضرت زينب عليها السلام اسوه صبر و مقاومت

م ستوره پاك پرده شب اى پرده كائنات، زينب

از جوهر مردى زنانه مردى ز تو يافت پشتوانه

از چادر عفت تو لولاك از شرم تو، شرم را جگر چاك

يك دشت شقايق بهشتى بر سينه زداغ و درد، كِشتى

از بذر غم و شكوفه دردبر دشت عقيقِ خون، گلِ زرد

افراشته باد، قامت غم تا قامت زينب است، پرچم

از پشت على، حسين ديگريا آنكه على است، زير معجر

چشمان على ست در نگاهش توفان خداست ابر آهش

در بيشه سرخ غم نوردى سرمشق كمال شير مردى

آن لحظه داغ پر فروزش آن لحظه درد و عشق و سوزش

آن لحظه دورى و جدايى آن، آن اراده خدايى

چشمان على ز پشت معجرافتاد به ديدگان حيدر

خورشيد ستاده بود بى تاب و آن ديده ماه، غرقه آب

يك بيشه نگاه شير ماده افتاد به قامت اراده

ص: 59

اين سوى، غم ايستاده والاآن سوى، شرف بلند بالا

درياى غم ايستاده، بى موج در پيش ستيغ، رفعت و اوج

اين دشت شكيبت و غم گسارى آن قلّه اوج استوارى

اين فاطمه در على ستاده وآن حيدر فاطمى نژاده

اين اشك، حجاب ديدگانش وآن حُجب، غلام و پاسبانش

شمشير فراق را زمانه افكند كه بگسلد ميانه

خورشيد شد و شفق بجا مانداندوه، سرود هجر برخواند

اين ماند كه باغمان بسازدوآن رفت كه نردِ عشق بازد

على موسوى گرما رودى

رنج هاى بسيار حضرت زينب عليها السلام

من زينبم كه رنج فراوان كشيده ام بسيار ستم ز گردشِ دوران كشيده ام

من زينبم كه قامت همچون كمان من باشد نشان، ز بس غم هجران كشيده ام

من زينبم كه از ستم چرخ بد مَنِش جور خزان به فصل بهاران كشيده ام

من زينبم كه يكه و تنها به قتلگاه بر سينه، جسم شاه شهيدان كشيده ام

من زينبم كه از وطن خود به كربلارنج سفر به شهر و بيابان كشيده ام

ص: 60

من زينبم كه خصم جفا پيشه رابه دهربا تاج و تخت، جانب نيران كشيده ام

من زينبم كه بهر حفاظت، ز دين ظلم و جفا ز دشمن يزدان كشيده ام

من زينبم كه بهر يتيمان خون جگرهرلحظه آه، ازدل سوزان كشيده ام

من زينبم كه كنج خرابه، رقيّه رامانند گُل به سينه و دامان كشيده ام

من زينبم كه كاخ يزيد پليد رابا خطبه هاى خويش به ويران كشيده ام

من زينبم كه بر سر نعش برادرم جانسوز ناله از دل و از جان كشيده ام

من زينبم كه در صف گرماى رستخيزحاجت رواى «فائق» هجران كشيده ام

غلام حسين تمدن «فائق»

مدح و مقامات حضرت زينب عليها السلام

عاشقى را تو دفترى زينب عاشقان را تو رهبرى زينب

تو گل بوستان زهرايى مادرت را تو مظهرى زينب

پدرت را ز گوهر عصمت بهترين زيب و زيورى زينب

در نگهدارى وفا به خدابا حسينت برابرى زينب

ص: 61

از براى ورود اهل بهشت هاتف روز محشرى زينب

تو خود از زمره شهيدانى روحِ اللَّهُ اكبرى زينب

با كلام و خطابه ات امروزرونق اهل منبرى زينب

مادرت آيه هاى كوثر و تودخت ساقى كوثرى زينب

انقلابى ترين زنى به جهان فخر حوا و هاجرى زينب

عاجز از شرح ماتم تو بودقلم هر مفسّرى زينب

شاهد آخرين ضيافت غم وقت افطار حيدرى زينب

تو گواه شهادت محسن بين ديوار و آن درى زينب

بعد اكبر شبيه پيغمبرشاهد قتل اصغرى زينب

تشنه لب در كنار شط فرات همچو گلهاى پرپرى زينب

گاه با ديدگان خون بارت محو روى برادرى زينب

نازنين دختر برادر رادر خرابه چو مادرى زينب

كس رعايت نكرده در عالم چون تو آيين خواهرى زينب

سيد مصطفى بشيرى

مدح حضرت زينب عليها السلام

مظهر عصمت و حيا زينب به رضاى خدا، رضا زينب

اين گهر را صدف بود زهرادُخت دلبند مرتضى زينب

صبر از صبر او به حيرت شدبود صابر به هر بلا زينب

با برادر شريك غم ها بوددوش بر دوش و پا به پا زينب

انقلابى به كوفه برپاكردزآتشين نطق جانفزا زينب

ص: 62

در تزلزل فتاد كاخ يزيدتا در آنجا نهاد پا زينب

شام را شام كرد بر دشمن تا كه بگذشت زان سرا زينب

پايگاهى ز عدل بر پا كرددر خرابه چو كرد جا زينب

با فداكارى رقيّه نمودكاخ ظلم و ستم فنا زينب

با اسيرى خويش زنده نمودتا ابد دين مصطفى زينب

تا قيام قيامت كبرى داده درسى به ما سوى زينب

اى «هنرور»، شفيعه تو شوداز ره مهر در جزا زينب

على هنرور

عطر ولايت

من آن فرشته ام كه به دنيا نشسته ام حورايم و به دامن تقوا نشسته ام

من چشمه ام جدا شده از كوثر بهشت طوبايم و به گلشن طاها نشسته ام

عطر ولايتم من و پيچيده در فضانور محبتم كه به دلها نشسته ام

من زينبم كه مظهر صبر و شهامتم وز مَكرمت به طارم اعلى نشسته ام

نور على و فاطمه در جان من دميدچون در كنار حيدر و زهرا نشسته ام

ايمان آن دو را به وراثت گرفته ام ايثار آن دو را به تماشا نشسته ام

ص: 63

من ديده ام كلاس دبستان وحى رادر پاى درس خواجه اسراء نشسته ام

دارم نشان زَيْن ابيها من از پدرچون در حريم امّ ابيها نشسته ام

من تربيت به دامن زهرا گرفته ام در بزم انس عصمت كبرى نشسته ام

بابم على چو نقطه بسم اللَّه است و من چون كسره پاى نقطه آن با نشسته ام

سنگينى رسالت خونها سبب شده است من در نماز شب اگر از پا نشسته ام

از بس كه داغ بر جگر من نشسته است آتش به جان چو لاله صحرا نشسته ام

با اين مقام، آن همه ديدم ستم ز دَهركز بار غم شكسته و از پانشسته ام

در چار سالگى غم چهل ساله ام رسيدتا در فراق سيّد بطحا نشسته ام

من ديده ام شهادت مادر به چشم خوددر سوگ آن حبيبه يكتا نشسته ام

رُخسار غرقِ خون على ديده ام، دريغ آن دخترم كه در غم بابا نشسته ام

داغ حسن شراره غم زد به جان من در مرگِ آن امام به غوغا نشسته ام

ص: 64

در انقلاب سرخ حسينى به ياريش بر باره اسارت و غمها نشسته ام

بر خاستم پاى به هر جا كه او بخواست و آنجا كه او نشست من آنجا نشسته ام

يا از غم شهادت عباس سوختم يا در عزاى زاده ليلا نشسته ام

از پاى در نيامدم از هر بلا، ولى پيش سر حسين من از پا نشسته ام

آمد سويم مؤيد و مى گفت عمه جان بر درگهت براى تمنّا نشسته ام

سيدرضا مؤيد

همگام با زينب عليها السلام

1* اى زينب عزيز!

كه جانم فداى تو باد

اى دختر على و زهرا عليهما السلام

از جانب خداى

برتو درود و سلام باد

اى خواهر حسن و حسين عليهما السلام

كه وقت طلوع تولدت

با اشك چشم

ص: 65

محمد صلى الله عليه و آله

سلام مى دهد تو را

2* اى زينب!

اى دختر على عليه السلام

كه زبان پدر به كام توست

برخيز و ببين

كه قافله عشق

در انتظار توست

تو عطر شهادتى

تو يادگار حسين هستى و

نامت هميشه جاويد

فرياد بلند عاشورا

آواى رساى كربلا

صداى پر طنين جهاد

تو آن خورشيد تابانى

كه از بهشت شهيدان مى تابى

اى قامت استوار اسلام

اى مرزبان جاويد حماسه ها

بر خيز و باز هم بخوان

3* اى زينب!

اى شاهد قيام حسين عليه السلام

تو درياى بيكران عشق حسين عليه السلام

با يك نگاه، نگاه كن!

ص: 66

كه اينك صف در صف

جوانان بنى هاشم

ايستاده اند

تا چشم كار مى كند

موج، موج عشق و وفاست

و ليكن تو خود

نمود و نماى آن صحنه هايى

4* اى زينب عليها السلام

تو كيستى؟

تو اميد يتيمان و اسيرانى

تا قلب ها مى تپد

تا نبض ها مى زند

با ياد تو وحسين

فرياد مى زند.

5* اى زينب عليها السلام!

اى سيّده قافله ها

اى خشم توده ها

اى مهر مؤمنان

اى بانوى قهرمان

اى پرتوان

اى بيدار دل

و نوازشگر شهيدان

تو اقيانوس بى انتهاى

ص: 67

صبر و استقامتى

هرگاه نام تو جارى مى شود

تصوّر بى حسين بودن

جان را التهاب مى دهد

تو ديده اى شهيدان به خون تپيده را

در دشت نينوا

يك جا تن حسين عليه السلام

قطعه قطعه به خاك و

سر به نى

آن جاى فتاده

تن بى دست عبّاس

و آن جاى ديگر

على اكبر و قاسم

به خون آغشته پيكر

آن كوچك عزيز

على اصغر رضيع

روى سينه پدر

خفته تا ابد

تو ناظر و شاهد

بر همه شهيدانى

و تنها در آن بيابان

صبر را بى تاب و توان كردى

مقاوم و نَستوه

ص: 68

راه حسين را مى پيمايى

6* اى زينب عليها السلام!

اى كربلا

تو وارث حسينى

و حافظ خون شهيدان

تو اسوه زنان عالمى

عفت زتو

درس حيا و عفاف گرفته است

علم از تو

نشأة اولى گرفته است

قُرب حق

ازعبادت تو زينت گرفته است

مرتضى عطائى

در فراز ناقه ها و در نماز

زينب، آن كانون احساس و ادب زينت تاريخ اسلام و عرب

زينب، آن شمع شبستان وِلاقهرمان انقلاب كربلا

زينب، آن سرلوحه ى منشور عشق شورش هنگامه عاشور عشق

ص: 69

زينب، آن مديون وى، ابناى دين آن زن وارسته ى مرد آفرين

زينب، آن بيمار عابد را طبيب آيت صبر و خداوند شكيب

زينب، آن زن، برتر از مردان مردخشمگين شير ژيانى در نبرد

زينب، آن ممتاز شهر امتيازدر فراز ناقه ها هم در نماز

زينب، آن ويرانگر كاخ يزيدمُنجى اسلام و قرآن مجيد

زينب، آن درياى عشق و پر خروش در اسيرى پرچم همّت به دوش

زينب، آن دست خدا در آستين مرتضى منطق، به نطق آتشين

زينب، آن دُرّ متانت را صدف دختر فرزانه ى مير عرب

هادى تبريزى

مقام حضرت زينب كبرى عليها السلام

خورشيد برج عصمت اسلام، زينب است ماه منير عفّت ايّام، زينب است

ص: 70

آن بانوئى كه از پى احياء دين حق جز در طريق عشق نزد گام، زينب است

آن بانوئى كه مكتب آزادى حسين با حكم اوست مصوّر احكام، زينب است

آن بانوئى كه سايه مهرش چو آفتاب پيوسته بود بر سر ايتام، زينب است

آن بانوئى كه دوزخيان را شفاعتش سازد بهشتى از ره اكرام، زينب است

آن بانوى گرامى مردآفرين، كه هست بابش على و فاطمه اش مام، زينب است

آن مُحرِمى كه طوف شهيدان عشق رااز صبر بست جامه احرام، زينب است

آن شيرزن كه خطبه او كاخ ظلم راويرانه ساخت در سفر شام، زينب است

آن كس كه ايستاد به ميدان كربلاچون كوه در برابر آلام، زينب است

آن شيرزن كه گشت از او، روزگار خصم در شهر شام، تيره تر از شام، زينب است

آن بانوئى كه در حرم عفتش «خليل»ره نيست بر فرشته اوهام، زينب است

احمد خليليان-/ خليل

ص: 71

حضرت زينب عليها السلام

اى عالمه زمانه زينب!اى فاطمه را نشانه زينب!

اى نور دو چشم و جان زهراآرام دل و روان زهرا

تو نوگُل گلشن ولائى مرآت جمال مرتضائى

مرآت خدا نما، توئى تومحبوبه كبريا توئى تو

در مُلك عفاف يكّه تازى تو روح مجسّم نمازى

شد ديده ز چهره تو روشن عالم ز وجود توست گلشن

تو مظهر ذات ذوالجلالى سرچشمه فيض لايزالى

اى شيرزن جهان هستى گر مظهر حق نئى چه هستى؟

تا بنده فروغ جاودانى در عشق بلند آسمانى

تقواى تو درجهان عصمت بخشيده توان به روح عفت

ص: 72

امروز جهان آفرينش بگرفته ز مكتب تو بينش

الگوى تمام بانوانى ارزنده ترين زن جهانى

اى زنده حسينيان ز رزمت وى مرده يزيديان ز عزمت

نطق تو برنده تر ز شمشيرصبر تو يگانه شد جهانگير

اى اسوه عشق و مهر و ايثاركى بود ستم ترا سزاوار؟

از كرب و بلا تو ياد گارى چون خون شهيد پايدارى

بر نيزه، سر حسين ديدى بار غم او به جان كشيدى

باياد برادر غريبت هفتادو دو داغ شد نصيبت

اشكى كه ز ديده تو مى ريخت خون در رگ مرد و زن بر انگيخت

بودى همه جا و هر زمان ياربر حجّت دين حق پرستار

شمع دل و جان شيعيان سوخت در كوفه تورا چو دل بر افروخت

ص: 73

تابان ز فروغ حق دل تُست چون قبله عشق محمل تُست

شمع اسرا به شام بودى سر سلسله تمام بودى

پرپر به خرابه لاله ديدى بى جان، دلِ شب سه ساله ديدى

غير از تو، كه طاقتى چنين داشت؟از امّت جدّ دلى غمين داشت

آتش زده داغ كودكانت چون داغ برادرت به جانت

دشمن چو تورا به ريسمان بست دلها همه زين قضيه بشكست

در شام چو انقلاب كردى بنيان ستم خراب كردى

فرياد تو زينبا جلى بوداز ناى عدالت على بود

نقش تو، هزار آفرين داشت در پى ظفرى چو اربعين داشت

اى دختر خُسرو ولايت بر ما نظرى كن ز عنايت

عباس عنقا

ص: 74

فرياد مظلوميت

س رّنى در نينوا مى ماند اگر زينب نبودكربلا در كربلا مى ماند اگر زينب نبود

چهره سرخ حقيقت بعد از آن طوفان رنگ پشت ابرى از ريا مى ماند اگر زينب نبود

چشمه فرياد مظلوميّت لب تشنگان در كوير تفته جا مى ماند اگر زينب نبود

زخمه زخمى ترين فرياد در چنگ سكوت از طرار نغمه وا مى ماند اگر زينب نبود

در طلوع داغ اصغر استخوان اشك سرخ درگلوى چشمها مى ماند اگر زينب نبود

ذوالجناح داد خواهى، بى سوار و بى لگام در بيابانها رها مى ماند اگر زينب نبود

در عبور از بستر تاريخ، سيل انقلاب پشت كوه فتنه ها مى ماند اگر زينب نبود

سوگنامه اهل بيت عليهم السلام 207

مدح حضرت زينب عليها السلام

اى زينب! اى كه بى تو حقيقت زبان نداشت خون آبرو، محبّت و ايثار، جان نداشت

ص: 75

بى تو حيا به خاك زمين دفن گشته بودبى تو شرف ستاره به هفت آسمان نداشت

در باغ وحى بين دو ريحانه رسول رعناتر از تو فاطمه سرو روان نداشت

تو عاشقى چو يوسف زهرا نداشتى او چون تو عاشقى به تمام جهان نداشت

بى تو شكوفه هاى شهادت فسرده بودبى تو رياض عشق و وفا باغبان نداشت

آگاه بود عشق، كه بى تو غريب بوداقرار داشت صبر، كه بى تو توان نداشت

در پهندشت حادثه، با وسعت زمان دنيا سراغ چون تو زنى قهرمان نداشت

تاريخ صابران جهان جانگداز تراز قصّه صبورى تو داستان نداشت

هفتاد داغ بر جگرت بود و باز خصم تنها نه از سخن، ز سكوتت امان نداشت

گر پاى صبر و همّت تو درميان نبوداسلام جز به گوشه عزلت مكان نداشت

كاخ ستم به خطبه توگشت زير و روتابى به پيش قلّه آتش فشان نداشت

اين غم كجا برم كه گل دامن رسول آبى به غير اشك غم باغبان نداشت

ص: 76

شبها گرسنه خفت و نماز نشسته خواندسهم غذاش داد به طفلى كه نان نداشت

او دخت مادريست كه از جور دشمنان حتّى كنار خانه خود هم امان نداشت

روزى به زير سايه پيغمبر خداى روزى به جز سر شهدا سايه بان نداشت

زينب اگر نبود، شجاعت به گور بودزينب اگر نبود، شهامت روان نداشت

زينب اگر نبود، وفا سرشكسته بودزينب اگر نبود، تن عشق جان نداشت

زينب اگر كمر به اسارت نبسته بودآزادى اين چنين، شرف جاودان نداشت

زينب اگر نبود پس از كشتن حسين گلدسته صفا به صداى اذان نداشت

ميثم هماره تا كه به لب داشت صحبتى حرفى بجز مناقب اين خاندان نداشت

سازگار «ميثم»

قصّه غربت

كسى كه بار امانت كشيد من بودم كسى كه شادى دوران نديد من بودم

ص: 77

چهار ساله يتيمى كه از غم مادرفراق و رنج چهل ساله ديد من بودم

ميان آن در و ديوار و شعله آتش كسى كه ناله مادر شنيد من بودم

زسينه پيرهن فاطمه پر از خون شدكسى نديد ولى آنكه ديد من بودم

كفن نمود على چونكه جسم فاطمه راكسى كه جامه طاقت دريد من بودم

به آه و ناله به دنبال نعش مادر خودكسى كه سينه زنان مى دويد من بودم

ز بعد مادر خود در عزاى مرگ پدركسى كه دل زحياتش بريد من بودم

ز ديدن جگر پاره پاره حسنم كسى كه خون ز دو چشمش چكيد من بودم

ز ديدن تن بى رأس سيّد الشهداءكسى كه قامت سروش خميد من بودم

ز دشت كربلا تا به شهر كوفه و شام كسى كه زخم زبانها شنيد من بودم

كسى كه با سخن آتشين و خطبه غرّايش فكند لرزه به كاخ يزيد من بودم

سوگنامه اهل بيت، ص 208

ص: 78

اى زينب عليها السلام!

اى زينبى كه فاطمه را نور ديده اى بر دامن كمال و ادب پروريده اى

اى زينبى كه چون پدر وجدّ و مادرت داراى علم و فضل و صفات حميده اى

اى زينبى كه ازغم داغ حسين خويش چون مرغ تير خورده در خون طپيده اى

اى زينبى كه گشته دلت مالامال خون از بس به كوفه زهر شماتت شنيده اى

اى زينبى كه در سفر غم فزاى شام سرهاى سروران به سر نيزه ديده اى

اى زينبى كه از ستم بى حد يزيدبعد از حسين رنج اسيرى كشيده اى

آخر چه شد كه از پس اين رنج بى حساب بيرون شهرِ شام به خاك آرميده اى؟

«سيفى» خموش باش كه زهرا ز تاب شدمرغ هوا و ماهى دريا كباب شد

محمود سيفى شيرازى

ز مرغ سحر بپرس

برخيز و حال زينب خونين جگر، بپرس از دختر ستم زده حال پسر بپرس

ص: 79

با كشتگان به دشت بلا گر نبوده اى من بوده ام، حكايتشان سر بسر بپرس

از ماجراى كوفه و از سرگذشت شام يك قصه ناشنيده، حديث دگر بپرس

از كودكان نو سفر كوفه و دمشق پيمودن منازل و رنج سفر، بپرس

يك روز، از مدينه سفر كن به كربلااحوال نورديده ى خيرالبشر بپرس

دارد سكينه از تن صد پاره اش خبرحال گل شكفته، ز مرغ سحر بپرس

از چشم اشكبار و دل بى قرار ماكرديم چون بسوى شهيدان گذر بپرس

بال و پرم ز سنگ حوادث، بهم شكست باز آى و، حال طاير بشكسته پر بپرس

بيدارى شب، از پى تيمار كودكان اى بانوى بهشتى، از اين چشم تر، بپرس

سروش اصفهانى

رسالت حضرت زينب كبرى عليها السلام

پس از حسين رسالت رسيد بر زينب نبود نام شهيدان، نبود اگر زينب

ص: 80

در آن محيط كه امواج كفر طوفان كردنداشت كشتى دين ناخدا مگر زينب

گرفت پرچم حق، در كف كِفايت خويش در آن محيط بلا خيزِ پر خطر زينب

زهى شهامت و همت، زهى به عزم بلندنيافريده خدا زن، چو نامور زينب

دلى و اين همه از داغ لاله ها خونين نديده گلشن هستى چو خونجگر زينب

ز مهر و ماه نشايد جدا شدن «صاعد»حسين را همه جا بود همسفر زينب

محمد على صاعد اصفهانى

تعبير خواب زينب

بنال از دل كه اشك ازديده ريزدبريز اى اشك كز دل ناله خيزد

بنال از دل كه از دورى مادرچنين مى گفت خواهر با برادر

شبى درخواب ديدم مادرم راشكوه عشق و نخل باورم را

همى ديدم كه آن پهلو شكسته چوگل پهلوى پغمبر نشسته

ولى بامحنت و غم خو گرفته زباباهم درآنجا روگرفته

بسان گل درآغوشش گرفتم مى ازلعلِ لب نوشش گرفتم

به او گفتم كه اينجا جاى غم نيست نشان ازكينه وظلم وستم نيست

چرا سربرسر زانو گرفتى چرا ازمحرم خود رو گرفتى

ص: 81

گرفت او دست زينب پابه پابردبه خلوت بهر شرح ماجرا برد

چنانكه دل پريش و ديده تر داشت زرخسار دل آرا پرده برداشت

خسوف ماه را ناگاه ديدم كزآن ديدن گريبان را دريدم

حسين من تو هستى جان خواهربكن تعبير خوابم اى برادر

به پاسخ گفت نور هردوعينش عزيز فاطمه يعنى حسينش

اگر خواهى كنم اين خواب تعبيرهرآنچه گويمت اينك تو بپذير

اگر تعبيرآن آيد به گوشت شود صدها هزاران نيش نوشت

گهِ تعبير بايد گوش باشى برى از ناله و خاموش باشى

هرانچه ديده اى درخواب خواهربه بيدارى ببينى بار ديگر

ز دشت كربلا تا كوفه و شام شوى مأمور نشر حكم اسلام

كنى منزل به منزل راه را طى دم دروازه كوفه سرنى

خسوف ماه را آنجا ببينى به بيدارى توآن رؤيا ببينى

ژوليده نيشابورى

راز دل امام حسين عليه السلام با خواهرش زينب عليها السلام

بيا خواهر دل خود را به پاى دلبر اندازيم دراين صحرا زبرگ گل شفق رابستر اندازيم

بياپيمان ببنديم و مى ازپيمانه وحدت بنوشيم وسپس خودرا به حوض كوثر اندازيم

اگر دشمن زجا خيزد كه با اسلام بستيزدمن و تو قد علم سازيم و بنيادش براندازيم

ص: 82

اگر فرياد بى آبى زناى كودكان برخواست من وتو مشك رابرگردن آب آور اندازيم

طنين نعره اللَّه اكبر، اكبرى خواهدبيا اين خرقه بردوش علىّ اكبر اندازيم

شهادت ازمن ورنج اسارت رفتنش ازتوكه تارحل اقامت را به شهر باور اندازيم

اگر ديدى سرم را بر سرنى، استقامت كن كه خصم خيره را درقعر آتش باسر اندازيم

اگر در طشت زر ديدى سرم را صبر كن خواهركه آتش برنهاد طشت وچوب خيزر اندازيم

كمر از بهرداغ شش برادر سخت محكم كن كه كشتى ولايت را به ساحل لنگر اندازيم

به پاس اين غزل كز عمق جان برخاسته امروزنظر برشاعر ژوليده روز محشر اندازيم

ژوليده نيشابورى

از سقيفه تا دروازه كوفه

زينب آن گلواژه بستان عشق منطق الفيض دبيرستان عشق

فارغ التحصيل دانشگاه صبرقهرمان قهرمانيها به دهر

ص: 83

شير حق را در بلاغت شيرزن تيرغم را درمصائب پيل تن

نور حق از چهره او منجلى تالى زهرا و ثانى على

جرعه نوش باده جام الست درمقام باده نوشى چيره دست

جرعه اى نوشيد وخضر راه شدسينه چاك عشق ثاراللَّه شد

چهارساله دخترى كز عرض جان صبر از صبرش بگويد الامان

يكشبى خوابيد آن نيكو سرشت مادرش را ديد درباغ بهشت

ديد آن پهلو شكسته همچو گل جاگرفته در بر ختم رُسُل

ناگهان چشمش هلال ماه ديدآنچه راناديده بود آنگاه ديد

ديد روى مادرش را نيلگون نيلگون ازسيلى خصم زبون

ناله اى ازپرده دل بركشيدآن چنان كز جا سپندآسا پريد

ناله اورا شنيدى تاحسين همدم اوگشت باصد شورو شَين

ص: 84

گفت اى خواهر چرانالان شدى همچومرغ ازخواب خوش پرّان شدى

گفت زينب اى مرا آرام جان ديده ام خوابى بكن تعبيرآن

موبه مو آن خواب را ابراز كردصد گره از عقده دل بازكرد

ازحسينش خواست تفسيرش كندآنچه ديده خواب تعبيرش كند

يوسف زهرا سخن آغاز كردغنچه لعل لبش را باز كرد

گفت خواهر بشنو و زارى مكن خون دل ازديدگان جارى مكن

روى مادرگر كه ديدى چون هلال مى كند آگاهت از روى وصال

خواب تو سرمنشأ هوشيارى است آنچه ديدى نغمه بيدارى است

غم مخور خواهر شود اين راه طى خواب تو تعبيرگردد روى نى

روى نى بينى هلال يك شبه آن كه ديدى روى ماه فاطمه

جاى روى نيلگون مادرم غرقِ خون بينى به روى نى سرم

ص: 85

كام تلخت پرحلاوت مى كنم بهر تو قرآن تلاوت مى كنم

آن هلالم من كه شيدايت كنم روى نى محو تماشايت كنم

آن سه ساله كزكمان تيرآه مى كند برمن به روى نى نگاه

همرهى باسوز آهش مى كنم از فراز نى نگاهش مى كنم

ژوليده نيشابورى

دختر درياى نجابت

چاك شده سينه گل از غمت اى همه شب ناله گل همدمت

سينه به سينه غم تو راز شدشاهد شب هاى پرآواز شد

گوهر درياى عفافى شمادرّ حيايى و عزيز خدا

آن كه دلش با تو هم آواشده موج شكن دردل دريا شده

با تو حديث غم ياران شنيدنغمه پردرد بهاران شنيد

باتوشده كاخ ستم واژگون گشته به درياى عدم رهنمون

درّ حيا را چو تو خود مظهرى آينه دارِ رهِ هر ياورى

با توزمين فخر فروشد به صبردست بشويد زتمنّاى ابر

غيرت آن دست بريده تويى ناله آن زخم چكيده تويى

گرچه برادر به فراتش رسيدآب بديد و لب خود را نديد

ص: 86

تشنه اگر وارد پيكار شدسير به دست شه كرّار شد

كربُبلا بود و عطش در خروش ناله گل بود و غرورى خموش

طفل عطش سينه خود را مكيدكرب و بلا در شطّى از خون دميد

مهرى حسينى

خواب دخت مرتضى

كنون بشنو ز محنت هاى زينب سرآغاز مصيبت هاى زينب

چوشد نزديك فقدان پيمبركه از دنيا رود دردار ديگر

بناگه زينب غم پرورآمدبرجدّش رسول اطهر آمد

ولى عرض ادب بُگشود لب رابگفت آن سرور والانسب را

كه يا جدّا! بديدم دوش خوابى مرا زان خواب باشد اضطرابى

بناگه تند بادى شد پديداركزآن طوفان جهان شد تيره وتار

پناهنده شدم خود بردرختى مگر طوفان شود آرام لختى

درخت معظمى ازشدّت بادزجا شد كنده و از پاى افتاد

ص: 87

من آندم بر درخت ديگرش نيزپى امداد گشتم دست آويز

دوباره باد چون طوفنده گرديدزپا آن نخل معظم كنده گرديد

به شاخه ديگرش آويختم دست ولى آن شاخه او باز بشكست

دو شاخه بود باقى مانده اوبه سوى آن دوشاخه ساختم رو

كنار آن دوشاخه جا گرفتم براى ايمنى مأواگرفتم

به آن دوشاخه هم بادى وزان شدهمى تا بود، ز آسيب خزان شد

بسى خائف ازاين ديدار گشتم من از خواب، آن زمان بيدار گشتم

نبى بشنيد و چشمش پر بكا شددولعلش از پى تعبير واشد

كه اى زينب بدان من آن درختم كه سوى دوست خود بربسته رختم

دگرازبينتان بيرون روم من به نزد خالق بى چون روم من

دوشاخه هست باب ومادرتوكه هريك مى روندى ازبر تو

ص: 88

دوفرع ديگرش اى نور عينم يكى باشد حسن وآن يك حسينم

دلت از داغ شان افكارگرددبه چشمت روز چون شب تارگردد

به خواب اين صحنه دخت مرتضى ديدبه بيدارى به دشت كربلا ديد

داستانهايى از زينب كبرى ص 126

زبانحال حضرت على عليه السلام بادخترش زينب كبرى عليها السلام

در دم آخر، علىّ مرتضى گفت بازينب به صد شورونوا

زينبا، عمرم به پايان آمده وعده ديدار جانان آمده

زينبا دارم وصيّت با تو من گوش دل بگشا و بشنو اين سخن

چون حسينم از جفا، بى سر شودپيكرش صد پاره از خنجر شود

چون درآن صحرا ندارد مادرى طفلهايش را بكن جمع آورى

بااسيران بلا اى بى پناه چون رسيدى درميان قتلگاه

جاى من روى نكويش را ببوس گرندارد سر، گلويش را ببوس

از پس مرگ من اى زار حزين هستى اندر پرده عصمت مكين

ليك اندركربلا مضطر شوى ازجفا بى چادرو معجر شوى

گوئيا مى بينم از آرام جان درهمين كوفه زجور كوفيان

بادف و چنگ ونى و مضمارهامى برندت برسر بازارها

ديگر از ذاكر مگو از شهر شام قصّه كوته ختم كن اينجا كلام

ذاكر- مرحوم عباس حسينى جوهرى

ص: 89

فتح نمايان

زينب آمد شام را يكباره ويران كرد ورفت اهل عالم را ز كار خويش حيران كرد و رفت

از زمين كربلا تا كوفه و شام بلاهر كجا بنهاد پا، فتح نمايان كرد و رفت

با لسان مرتضى از ماجراى نينواخطبه اى جانسوز اندركوفه عنوان كرد و رفت

باكلام جانفزا اثبات دين حق نمودعالمى را دوستدار اهل ايمان كرد و رفت

فاش مى گويم كه آن بانوى عظماى دليرازبيان خويش دشمن را هراسان كرد و رفت

در ديار شام برپاكرد از نو انقلاب سنگر اهل ستم را سست بنيان كرد و رفت

خطبه اى غرّا بيان فرمود در كاخ يزيدكاخ استبداد را از ريشه ويران كرد و رفت

زين خطب اتمام حجت كرد بر كافردلان غاصبين رامستحق نار و نيران كرد و رفت

از كلام حق پسندش شد حقيقت آشكاراهل حق راشامل الطاف يزدان كرد و رفت

شام غرق عيش وعشرت بود دروقت ورودوقت رفتن شام را شام غريبان كرد و رفت

ص: 90

دخت شه رابعد مردن درخرابه جاى دادگنج رادرگوشه ويرانه پنهان كرد و رفت

ز آتش دل برمزار دختر سلطان دين در وداع آخرين، شمعى فروزان كرد و رفت

سروى

همّتى مردانه

اى برادر، من جهانى را بخود ديوانه كردم سوختن درعشق را تعليم هر پروانه كردم

ديد چون پروانه ازمن عاشقى، در حيرت آمدزان فداكارى كه درراه تواى فرزانه كردم

آن زنم من كز اسارت با دليرى و شهامت بهر تكميل شهادت همّتى مردانه كردم

بهراثبات حقيقت بابيان آتشينم تاابد رسوابه عالم زاده مرجانه كردم

تا كه آثارى بود از نهضتت در شام ويران گنج پراجر تو پنهان گوشه ويرانه كردم

گربه خون اصغرت معلوم شد مظلومى تومن هم اثبات صبورى را بدان دُردانه كردم

گرچه در ظاهر به زندان و خرابه جاى گرفتم ليك در معنى درون سينه ها كاشانه كردم

ص: 91

گويد «انسانى» كه من خادم به دربار حسينم فخر بر شاهان من ازاين منصب شاهانه كردم

انسانى

حافظ خون شهيدان

ماجراى كربلا شرح بلاى زينب است عصر عاشورا شروع كربلاى زينب است

شرح صدرش در نمى آيد به فهم اهل دل صبر زينب، آيت صبر خداى زينب است

باغبان گلشن سرخ ولايت اشك اوست حافظ خون شهيدان، گريه هاى زينب است

پرچم سرخى كه عاشورا به خاك و خون فتادبر سر پا باز با صبر و رضاى زينب است

كوفه وروز اسيرى ديدن زينب دريغ چون در و ديوار كوفه، آشناى زينب است

نى همين درشام و كوفه بلكه اندركوى عشق هركجا پا مى گذارى جاى پاى زينب است

خطبه او افتخار ملت اسلام شدبانك «الاسلام يَعلو» در نداى زينب است

اى مؤيّد ما كجا و مدح آن مردآفرين آل عصمت را سخن در اعتلاى زينب است

مؤيد

ص: 92

ره آورد زينب عليها السلام ازشام

كاروان عشق را سوى وطن آورده ام نوغزالان حرم رادرچمن آورده ام

آن نسيم خانه بردوشم كه ازگلزار عشق بوى چندين لاله خونين كفن آورده ام

هر مسافر تحفه اى آرد براى دوستان هان ببينيد اين ره آوردى كه من آورده ام

خاطرات تلخ و جانفرساى شام و كربلاست آنچه را از اين سفر با خويشتن آورده ام

سينه اى از غم كباب و قامتى همچون كمان كتف و بازو نيلى از بند و رسَن آورده ام

در دل افسرده ام بنشسته هفتادودو داغ ماتم جانسوز هفتادودو تن آورده ام

از جفاى كوفيان با اهل بيت مصطفى شكوه ها نزد رسول مؤتمن آورده ام

يارسول اللَّه! حسينت را نياوردم اگريادگار ازيوسفت يك پيرهن آورده ام

شد سر او برسنان و جسم پاكش غرقِ خون رازها از آن سر و از آن بدن آورده ام

چون بنوشيد آب ياد آريد كام خشك من اين پيام از اوبراى مردوزن آورده ام

ص: 93

جسم عبداللَّه و قاسم ديده ام در خون و خاك اين خبر با سوز دل بهر حسن آورده ام

جان سپرد از غم سه ساله دخترى در شام و من حسرتى بردل ازآن شيرين سخن آورده ام

عاقبت پيروز گشتم گرچه بس ديدم ستم تك مدال افتخار اندر وطن آورده ام

پيش رو بگذاشتم آئينه مهر حسين تا مؤيد را چو طوطى در سخن آورده ام

مؤيد

منم زينب

منم زينب كه برجان آذرم ريخت فلك اسپند غم بر مجمرم ريخت

نهال باغ توحيدم كه اين سان خزان جور و كين، برگ و برم ريخت

من آن طفلم كه خوناب از دو چشمش زداغ مرگ زهرا مادرم ريخت

سپس دركوفه درمحراب مسجدفلك گَردِ يتيمى برسرم ريخت

به يثرب مجتبى مسموم كين شدبه جان در آن مصيبت اخگرم ريخت

ص: 94

منم طاووس زرّين بال يثرب كه دركرب وبلا بال و پرم ريخت

به خاك تيره هفتادودو پيكرز كين، ياران از گل بهترم ريخت

ز جور حرمله در پيچ و تابم كه تيرش، خون حلق اصغرم ريخت

كمانى شد قدم در كوفه و شام به سر بس سنگ از بام و درم ريخت

تنم مانند نى شد زرد و لاغرشرار طعنه بس بر پيكرم ريخت

منم پروانه شمع شهادت كه بر فرق عدو خاكسترم ريخت

به «فولادى» عنايت كرد زينب به ساغر آب حوض كوثرم ريخت

حسن فولادى قمى

چلچراغ

هركه پويد راه زينب يادگار زينب است هر دل دردآشنا آيينه دار زينب است

روز تا روز قيامت، روز عاشوراى عشق شام تا شام قيامت، شرمسار زينب است

ص: 95

چلچراغ خون هفتادو دو خورشيد شهيدروزو شب روشن به بالاى مزارزينب است

دل همه روى زمين باگام خون پيمود وديدخاك تاصحراى محشر لاله زار زينب است

روزميلاد شهادت روز ميلاد حسين روزگار استقامت روزگار زينب است

صبرشد ازصبر زينب داغداروتاابددردل هركس نشيند داغدار زينب است

بشكفيد اى سرخ گلهاى حسينى بشكفيدفصلتان ياد آور فصل بهار زينب است

سر بر آريد از بيابانى كه در طول رهش جاى جاى گام، گام استوار زينب است

بحر گوهر شد «جمالى» دامنم امّا هنوزديده گوهر شمارم وامدار زينب است

جمالى

كوه صبر

من اسيرى نيستم كز همرهان وامانده ام كوه صبرم كز هُبوط عشق برجامانده ام

نيستم برگ خزان اندركف طوفان ظلم باغبانم در شقايق زار تنها مانده ام

ص: 96

زينب مضطر، نيم، درمانده و پرپر، نيم معنى صبرم كه با صد داغ برپا مانده ام

من ضعيفى نيستم بشكسته پر بى آشيان بر ستيغ كوه قدرت همچو عنقا مانده ام

باملائك همدمم، كى رفته برباد غمم بر سر سجاده طف، مست و شيدا مانده ام

من رسول خون حقّم، مبعث من نينواسايه پيغمبرم، بر عرش اعلا مانده ام

مى تراود نور سبز ايزدى ازنام من چون زمرّد، روى اين خاك مطلّا مانده ام

من زموج خون نترسم، كز تبار لاله ام در ميان دشت خون، چون سرو پايا مانده ام

هديه كردم بر خدا دُردانگان را با رضاسينه ام از هر گهر خاليست، امّا مانده ام

تا پيام خون ياران را رسانم برقرون بعد معراج عزيزانم، به دنيا مانده ام

عاشقان رفتند و من همراه جمع بى كسان در كنار گور مجنون همچو ليلا مانده ام

من وضو با خون گرم لاله ها بگرفته ام بهر تطهير زمين، در اين مصلّى مانده ام

من اذانم بر سر گلدسته هاى غرق خون من نماز حاجتم، تا حشر برپا مانده ام

ص: 97

ميزنم فرياد امّا ناله ام از عجز نيست خون پيام لاله هارا بهر القا مانده ام

دختر پيغمبرم، از هر گهر والاترم نامه دلدادگان را بهر امضاء مانده ام

همچو نى در نينوا از ظلمها ناليده ام ليك تا جاويد گردد حق، شكيبا مانده ام

خيمه ها آتش گرفت و من نيفتادم زپاى تا زنم آتش به جان ها، تُندرآسا مانده ام

من همه گلهاى پرپر را به دامان كرده ام تاشوم شبنم، دراين گلزار زيبا مانده ام

تا بهار عشق گردد در محرّم جاودان اندر اين باغ خزان ديده شكوفا مانده ام

خم نگشته قامتم همچون كمان در پيش خصم بل چو تير مصطفى، در چشم اعدا مانده ام

تكيه بر الطاف حقّ و ذوالفقار مرتضى جان به كف درقلب لشكر بى مُحابا مانده ام

من ضريح تربت پاك حسينم، زين سبب سرفرازم كاندرين صحن معلّى مانده ام

روح من خوابيده درگودال و جانم در عروج باتنى بيجان دراين اندوه عُظمى مانده ام

رگ رگ جانم ميان شعله مى سوزد ولى جسم تبدار على را در مداوا مانده ام

ص: 98

درشجاعت بى نظيرم، در صبورى بى دليل نقش عباس على را بهر ايفا مانده ام

غنچه هاى كوچكم را يافتم در زير خارروح من پژمرد و من چون سنگ خارا مانده ام

دامنم گهواره طفلان زار بى پدرهر طرف رو مى كنم در واحسينا مانده ام

شانه من تكيه گاه و تكيه گاه من خدازين سبب چون صخره اى برريگ صحرا مانده ام

بشكنم تا كشتى آن ناخداى بى خداپرخروش و خشم، چون طوفان دريا مانده ام

تا بگيرم رايت حق و عدالت را بدوش در ميان كفر و دين، در شور و غوغا مانده ام

بشكنم تا با سخن آن كافر ديوانه رافاتح و مغرور چون قرآن گويا مانده ام

من شكوه حق پرستى، حرمت آزاديم چشمه جوشنده عشقم، گهرزا مانده ام

من اسيرى نيستم كز همرهان وامانده ام كوه صبرم كز هُبوط عشق بر جا مانده ام

فرحناز پيرمرادى

ص: 99

زبانحال زينب كبرى با حسين بن على عليه السلام

ياحسين، آنكه دل از غير تو بُبريد، منم آنكه لاجرعه مى مهر تو نوشيد منم

آنكه از شوق به هنگام ولادت چون شمع عوض گريه درآغوش تو خنديد منم

آنكه با پرورش مادر و تعليم پدرتربيت يافته درمكتب توحيد منم.

آنكه همراه تو آمد به صف كرب وبلاپابپاى توصميمانه بكوشيد منم

آنكه خون شد دلش از محنت ايّام ولى جامه صبر به تن بهر تو پوشيد منم

روز عاشورا، به هنگام وداع آخرآنكه پروانه صفت دور تو گرديد منم

آنكه جا از پى يك بوسه به اعضات نديدخم شد وحنجر خونين توبوسيد منم

آنكه چون لانه زنبور ز شمشير ستم جسم عريان تو آغشته به خون ديد منم

نشنيده است كسى از سر بُبريده سخن آنكه صوت ملكوتى زتو بشنيد منم

آنكه دربزم يزيد بن معاويه پست قد علم كرد وسخن گفت و نترسيد منم

ص: 100

جنگ با اسلحه كارتو و ياران توبودآنكه باتيغ زبان بعد تو جنگيد منم

نظر مرحمتى كن تو به ژوليده كه گفت يا حسين، آنكه دل از غير تو بُبريد منم

ژوليده نيشابورى

زبانحال حضرت امام حسين عليه السلام به خواهرش زينب عليها السلام

خواهر من، اى همه جا يار من زينب من، اى گلِ بى خارمن

جز تو كه پيوسته كنار منى كيست به منزل ببرد بارمن؟

همره من در سفر كربلاهمقدم و محرم اسرار من

تا نكُشد غصّه اكبر مرامهر تو شد خوب نگه دار من

داغ ابوالفضل كه پشتم شكست صبرتوشد قافله سالارمن

روشن وبرپازوجودتوشدخيمه پردود و نگونسارمن

با سرِ سرگشته من همسفراى ثمرِ نهضت پُربار من

ص: 101

نطق تو در مجلس عام يزيدريشه كن دشمن خونخوار من

چيست به جز عشق حسينى «حسان»پاك كند قلب گنه كار من

حبيب اله چايچيان- حسان

قصّه پرغُصّه

زينبم من، زينبم رو در وطن آورده ام كس نيارد در وطن رنجى كه من آورده ام

هركه آيد از سفر، سوغات آرد در وطن من هزاران خاطرات دلشكن آورده ام

بادلِ چون لاله پژمرده، هفتادودو داغ در وطن از مرگ هفتادودو تن آورده ام

گُلبُنان با صفا را كِشته ام در كربلابلبلان خون جگر را در چمن آورده ام

يوسفم را گرگهاى كربلا بدريده انددر وطن تنها از او يك پيرهن آورده ام

اين همه خارى كه در پاى يتيمان كرده جاهست سوغاتى كز آن دشت و دمن آورده ام

سرگذشتِ ماهِ در خون خفته و خاك تنورداستان مهر تابان و لگن آورده ام

ص: 102

زانهمه شمعى كه بردم درزمين كربلاشمع بيمارم براى انجمن آورده ام

قصّه پرغصّه اى را جانب ام البنين از ابوالفضل رشيد صف شكن آورده ام

«پيروى» منهم به يثرب اشكى و آه دلى بهر خيرمقدم اين شيرزن آورده ام

پيروى

گلاب حسرت

مدينه! كاروانى سوى تو با شيون آوردم ره آوردم بود اشكى كه دامن دامن آوردم

مدينه! دربرويم وامكن چون يك جهان ماتم نياورد ارمغان با خود كسى تنها من آوردم

مدينه، يك گلستان گُل اگر در كربلا بُردم ولى اكنون گلاب حسرت از آن گلشن آوردم

اگر موى سياهم شد سپيد از غم ولى شادم كه مظلوميت خود را گواهى روشن آوردم

اسيرم كرد اگردشمن، به جان دوست خرسندم كه پيروزى به كف در رزم با اهريمن آوردم

مدينه، اين اسارت ها نشد سدّ رهم بنگرچه ها با خطبه هاى خود به روز دشمن آوردم

ص: 103

مدينه، يوسُف آل على را بردم و اكنون اگر او را نياوردم، از او پيراهن آوردم

مدينه، از بنى هاشم نگردد باخبر يك تن كه من ازكوفه پيغام سرِ دور از تن آوردم

مدينه، گربه سويت زنده برگشتم مكن عيبم كه من اين نيمه جان را هم به صد جان كندن آوردم

جواد غفورزاده-/ شفق

زبان حال حضرت زينب عليها السلام

تلخى انتظار مى كُشدم مركب بى سوار مى كُشدم

داغ حسرت به سينه ام گل كردتنگى شام تار مى كُشدم

در ميان شكوفه هاى اميدلاله داغدار مى كُشدم

غوطه ور در ميان خون گلوكودكى شيرخوار مى كُشدم

در شب دردناك عاشورااشك بى اختيار مى كُشدم

در بر غنچه هاى تشنه گل ساقى شرمسار مى كُشدم

به اسيرى به سوى شام ستم ماه محمل سوار مى كُشدم

من مُريد سپيده سحرم ظلمت شام تار مى كُشدم

محمدى

زينب كبرى درقتلگاه

من آن مرغم كه بال و پر ندارم پريدن را خوشم شهپر نداردم

نمى نالم كه بازويم ببستندهمى نالم به سر معجر ندارم

ص: 104

عزير جان زهرا زينبم من دراين طوفان غم مادر ندارم

بسان كشتى بى بادبانم در اين امواج غم لنگر ندارم

ببند اى ساربان بازوى زينب كه عباس و على اكبر ندارم

مرا از قتلگاه بيرون نرانيدكز اينجا مقصد ديگر ندارم

رباب از ديده خون دل بريزدكه در آغوش، على اصغر ندارم

رقيّم گم شود اندر بيابان چرا در قافله رهبر ندارم

خداحافظ خداحافظ حسين جان ز رفتن چاره ديگر ندارم

ندا آمد از آن ناى شكسته برو خواهر كه در تن سر ندارم

سپارم بر خدا اين كاروان رابه غير ازلطف حق ياورندارم

برو جان تو و جان رقيّه سفارش غير از اين دخترندارم

در آغوشت بخوابانش به شبهانگويد بالش و بستر ندارم

مرا از آب دريا منع كردندمگر من ساقى كوثر ندارم

مپرس از ماجراى نيمه شب چرا انگشت و انگشتر ندارم

«كريمى» آنچنان كن شه نگويدكه من در نام تو نوكر ندارم

كريمى

مكالمه سيدالشهدا عليها السلام با زينب كبرى عليها السلام

اى دلاور، خواهر غمخواره ام وى ز شهر و خانمان آواره ام

آتش دل ساعتى خاموش كن يك وصيّت با تو دارم گوش كن

ص: 105

گرچه داغ مرگ اكبر ديده اى داغ عباس دلاور ديده اى

ليك چون هستى تو اى دخت بتول عصمت صغرى و ناموس رسول

عصمت اللَّه را نشان و مظهرى هم يداللَّه را نشان و مظهرى

بوده دردامان عزّت جاى توكس نديده قامت رعناى تو

آنقدر ازدل مكش آه وخروش تا توانى درشكيبائى بكوش

ازپى عهد ازل آماده باش دربلاها صابرو افتاده باش

حق تورا اينگونه مى داند صلاح صبر كن كه الصّبر مفتاح الفلاح

مى نگويم گريه وزارى مكن ازبراى من عزادارى مكن

ليك تامن زنده ام اى جان پاك تومكَش ازسينه آه دردناك

صبركن اى زينب زارحزين گريه ها درپيش دارى بعد ازاين

چون سرم برنوك نى جولان كندكيست جز توبهر من افغان كند

ص: 106

گريه ها خواهى نمود اى بى پناه ساعت ديگر ميان قتلگاه

گريه كن آندم كه مى بينى مرازير دست و پاى شمر بى حيا

گريه كن اى خواهر غم پرورم شمر چون خنجر كشد برحنجرم

گريه كن آن دم كه باحال فكارمى شوى برناقه عريان سوار

گريه كن آن دم كه اين قوم لئام مى برندت چون اسيران سوى شام

اندرآن ره با اسيران يارباش بر سكينه مونس و غمخوار باش

گركسى سيلى زند بررويشان ور غبار آلوده گردد مويشان

از سرش گرد يتيمى پاك كن شستشو از ديده نمناك كن

گر بيفتند از شتر طفلان من طفلهاى بى سر و سامان من

شو پياده از زمين بر دارشان در بيابان بلا مگذارشان

چونكه برگشتى ز شام اى ممتحن بااسيران چون رسيدى در وطن

ص: 107

گو به صغرى كاى عليل دل فكاروعده ما و تو در روز شمار

از وداع زينب و شاه شهيدخون دل از ديده ذاكر چكيد

عباس حسينى جوهرى-/ ذاكر

زبانحال زينب كبرى عليها السلام در آتش زدن خيمه ها

در آن صحرا چو آتش شعله ور شددل زينب چو آتش پرشرر شد

ميان آتش، آه آتشين داشت زبانحال باخود اين چنين داشت

اگر دردم يكى بودى چه بودى اگر غم اندكى بودى چه بودى

گهى از درد مهجورى بنالم گهى از فرقت و دورى بنالم

گهى از داغ عباس جوانم قرين ناله و آه و فغانم

گهى اندر فغان و شور و شينم به فكر جسم عريان حسينم

گهى در فكر جمع كودكانم گهى با شمر و خولى هم زبانم

فراق دوستان وجور دشمن سراسر سهل وآسان است برمن

ص: 108

ولى يك غم مرا مشكل فتاده كزآن غم آتشم دردل فتاده

ازآن ترسم كه آتش برفروزدميان خيمه، بيمارم بسوزد

گهى با ناله رو سوى نجف داشت شكايت ها به شاه لوكشف داشت

كه اى حلّال مشكلها كجائى ز حال زار ما غافل چرائى

توآخر چاره بيچارگانى پناه وياور درماندگانى

دمى ازكوفه رو دركربلا كن پرستارىّ ما بهر خداكن

بيا بابا كه ما را هيچ كس نيست در اين دشت بلا يك دادرس نيست

كه ما در كربلا خوار و اسيريم به دست شمر كافر دستگيريم

سنان بر ما زند بر پشت و شانه گهى كعب سنان گه تازيانه

خموش اى ذاكر برگشته كوكب مگو زين بيشتر از حال زينب

ذاكر- عباس حسينى جوهرى

ص: 109

زبانحال زينب عليها السلام با كشته برادر

شنيدستم كه با نعش برادرچنين مى گفت آن مظلومه خواهر

كه اى پشت و پناه و يار زينب تو بودى مونس و غمخوار زينب

به هرمنزل مرا وقت سوارى زراه مهر مى كردى تويارى

ز جا برخيز و بنگر حال زارم به روى ناقه عريان سوارم

تو آخر زينت عرش خدائى ميان خاك و خون عريان چرائى؟

چرا تنهائى اى شه، لشكرت كوعلمدار و علىّ اكبرت كو

سرت را شمر اگر از تن جدا كردجدا بهر چه ديگر از قفا كرد؟

نداده آن قدر اعدا امانم كه امشب بر سر نعشت بمانم

به ديدار تو دل در اشتياق است خداحافظ كه هنگام فراق است

من از كوى تو اى آرام جانم به سوى كوفه ويران روانم

ص: 110

تو را امشب در اين صحرا مكان است دو دست تو به دست ساربان است

نه تنها من ز هجرت اشكبارم دريغا در وطن صغراى زارم

ز هجران تو بى صبر و قرار است به راه كربلا درانتظار است

دل «ذاكر» ازاين ماتم كباب است كه جسمت بى كفن در آفتاب است

ذاكر- عباس حسينى جوهرى

وداع با برادر

آمدم در قتلگه تاشاه را پيداكنم ماه را شرمنده ازآن طلعت زيبا كنم

گشته ازباد خزان پرپر همه گلهاى من جستجو دربين اين گلها گل زهراكنم

ديد تا عريان ميان آفتابش گفت، كاش خصم بگذارد بمانم سايبان پيدا كنم

گر به خون قانون آزادى نوشتى در جهان من هم او را با اسيرى رفتنم امضا كنم

تا شود ثابت كه حق جاويد و باطل فانى است زين زمين تا شام غم برنامه ها اجراكنم

ص: 111

تا يزيد دون نگويد فتح كردم زين عمل مى روم تا آن جنايت پيشه را رسواكنم

مى كنم باخاك يكسان كاخ استبداد راتادهان خود براى خطبه خواندن واكنم

تاكنى سيراب نخل دين، تو دادى تشنه جان من هم ازاشك بصراين دشت را درياكنم

كاش بگذارند اعدا كه اى عزيز فاطمه در كنار پيكر صدپاره ات مأواكنم

بر تنت جان برادر نى سرو نى پيرهن داد خواهى تو نزد ايزد يكتا كنم

گفت انسانى چومن نوميد از هر در شوم روى حاجت را بسوى زينب كبرى كنم

على انسانى

زبان حال زينب كبرى با برادر

از كويت اى آرام دل با چشم گريان مى روم جانم توبودى و كنون با جسم بى جان مى روم

ازگريه پايم درگِل است، درياى غم بى ساحل است درد فراقت مشكل است، با سوز هجران مى روم

خيز اى امير كاروان، مارا تو درمحمل نشان همراه با نامحرمان، درشام ويران مى روم

ص: 112

پرپر شده گلهاى تو، كو اكبر رعناى توناچيده گل اى باغبان، از اين گلستان مى روم

اى ساقى آب حيات، وى خواهرت گردد فدات لب تر نكردم از فرات، باكام عطشان مى روم

گريد رقيّه دخترت، هردم بياد اصغرت تو دركنار اكبرت، من با يتيمان مى روم

نگذاردم چون ساربان، سازم دراين صحرامكان تو باشهيدانت بمان، من با اسيران مى روم

شكوهى

هلال من

الا اى سر، فداى خون خشك گردنت گردم توصحرا گَرد، من قربان صحرا گَردنت گردم

تنت در كربلا تنها، سرت بر نيزه ها با مابه دنبال سرت آيم، به قربان تنت گردم

ترا عريان به خاك كربلا بنهاده و رفتم نشد از تار و پود هستيم پيراهنت گردم

هلال من، هلالى شد قدم از غم، بيا تا من شبى پروانه شمع جمال روشنت گردم

زهر بام و درت سنگى به استقبال مى آيدبيا بنشين به دامانم كه با جان، جوشنت گردم

ص: 113

تو خورشيد بلند عشقى و از دست ما بيرون بيا يك نيزه پايين تر كه دست و دامنت گردم

چو افكندى مرا از خطبه خواندن لب فروبستى بخوان قرآن كه من قربان قرآن خواندنت گردم

بشوق باتو بودن، از مدينه من سفر كردم ندانستم كه بايد همسفر با دشمنت گردم

مؤيد

كاروان اشك

مى نويسم نامه اى با اشك و خون از زبان داغ داران قرون

كاروان اشك و محمل هاى آه درميان لاله ها مى جست راه

لاله ها ازسينه هاى چاك چاك مى دميد ازسينه گلگون خاك

بال هاى سوگ در پرواز بودپرده هاى آه در آواز بود

كاروان را طاقت اين راه نيست از دل زينب كسى آگاه نيست

دست ها در آرزوى پيكرندمرغكان عشق، بى بال و پرند

ص: 114

دشت مى گريد در آغوش غروب واى از سيماى مدهوش غروب

ساقه هاى نيزه گل داده است، آه دست ها هرسوى افتاده ست، آه

مى دود در لاله ها خون حسين واى از رخسار گلگون حسين

زينب و بدرود مهمانان خاك زينب و گلزخم هاى چاك چاك

جامه هاى زخم بر اندامشان پيشگامان رهايى نامشان

هر طرف سروى به خاك افتاده است وين طلوع سرخ هر آزاده است

پيشگامان، ارغوانى گشته اندلاله رويان، جاودانى گشته اند

پرويز بيگى حبيب آبادى

زبان حال حضرت زينب عليها السلام در كنار قتلگاه

چه شد اى كشته، ز داغ دل من بى خبرى مى زند داغ جگر سوز تو بر جان شررى

شررى كز تف آن سوخت سرا پاى مراكه بجانيست ازاين، سوخته ديگر اثرى

ص: 115

يارب اين كشته مگر سبط رسول تو نبودكه چنين زخم به تن نيست خدا را بشرى

بوسم اى غرقه به خون حنجر بُبريده توكه بدين شيوه برآيد ز لبم نوحه گرى

لحظه اى خيز زجا مرغ خوش آواز كه تابر گلستان پر از لاله پرپر نگرى

جزدف و چنگ ونى و ناله بيمار وسرت به خدا نيست در اين راه مرا همسفرى

گويد عنقا كه بود فكر دلش زعاطفه دوربر تو و بى كسى ات گر كه نسوزد جگرى

شررى كز تف آن سوخت مرا طاير جان كه نماندست از آن مرغ بجز مشت پرى

عباس عنقا تهرانى

دوطفلان زينب عليها السلام

منم زينب كه در كوى محبت منزلى دارم در اين منزل خدا را من حق آب و گلى دارم

برادرجان بيا لطفى كن و مشكن دل زينب كه بادل بى تو دلبر تا كه هستم محفلى دارم

ملاقات خدا رفتن گرامى هديه مى خواهدگرانقدرى ولى من هديه ناقابلى دارم

ص: 116

برادر كن قبول از خواهر خود اين دوقربانى كزين درياى خون، منهم اميد ساحلى دارم

سرموئى نگرددكم، ز داغ آن دو از صبرم بده حكم شهادت را، كه صبركاملى دارم

اگر زهرا سرت را روى نى بيند به او گويم كه من هم سر به روى نى، به دست قاتلى دارم

دلم خواهد كه در شادى و غم دلدار هم باشيم كه دشمن هم بگويد من چه يارعادلى دارم

دل ژوليده را هم از محبت كربلائى كن كه تا گويد منم از شعر گفتن حاصلى دارم

ژوليده نيشابورى

رويت

اى سر به من نگاهى من خواهر تو هستم كاين آن به كنج محمل در ماتمت نشستم

تا صوت دلربايت از روى نى شنيدم ديباچه سخن را از حرمت تو بستم

تا جلوه خدا را ديدم ز روى ماهت پيوند ديده و دل از غير حق گسستم

اى نازنين برادر قرآن بخوان برايم چون عاشق صداى داودى تو هستم

ص: 117

ديشب به ياد رويت تاصبح ناله كردم زيرا كه بود كوتاه از دامن تو دستم

گويا كه بوده اى تو ديشب به نزد مادركاينسان زبوى عطر آن دلشكسته مستم

ژوليده بارديگر برگو كه گفت زينب اى سر به من نگاهى من خواهر تو هستم

ژوليده نيشابورى

درد هجران

گفت اى كه به هر منزل، تو همسفرم بودى من زينب خونين دل، تو تاج سرم بودى

شرح غم هجران را اى جان به توگويم چون تومونس و دلدارم ازراه كرم بودى

هر جا كه مكان كردم با هركه سخن گفتم هرسو كه روان بودم خود راهبرم بودى

نالم ز كدامين غم، جويم ز كجا محرم آخر نه تو خود ما را، محرم به حرم بودى

دور از رخ دلجويت، روزم زغمت شب شداى آنكه به روز و شب شمس و قمرم بودى

هرگاه دلِ تنگم، يادى ز پدرمى كردتو نام و نشانى خوش، بعد از پدرم بودى

ص: 118

برخيز و ببين حالم، اى طاير اقبالم بشكسته پر و بالم، تو بال و پرم بودى

پيوسته «صفا»، زينب، با شور و نوا مى گفت آرام دل و جانم، نور بَصَرم بودى

صفا تويسركانى

خطاب حضرت زينب در كوفه با سر مطهّر امام حسين عليه السلام

اى پشت و پناه و يار زينب اى مايه افتخار زينب

با آن همه مهر و آشنائى كردى تو ز ما چرا جدائى

ديشب زمن ارچه دور بودى مهمان كه در تنور بودى

كى كرد به كوفه ميهمانت بر خاك نهاده گيسوانت

از روز ازل من و تو با هم بوديم در اين حادثه توأم

رفتى تو به سوى باغ و رضوان من مانده غريب و زار و حيران

رفتى تو بر رسول مختارمن مانده اسير قوم كفّار

آسوده شدى تو از زمانه من ماندم وشمر و تازيانه

تا سايه تو مرا به سر بودزين واقعه كى مرا خبر بود

باشد سر تو مقابل من بر نيزه به پيش محمل من

با اين همه محنت جگرسوزخون است دلم از آنكه امروز

چون ماه، سر تو بر سنان است انگشت نماى كوفيان است

«ذاكر» هم از اين غم و مصيبت گرديد قرين رنج و محنت

عباس حسينى جوهرى (ذاكر)

ص: 119

زبان حال زينب مظلومه با شاه تشنه جگر

اى برادر، منِ سرگشته وحيران چه كنم؟از پس قتل تو با خيل اسيران چه كنم؟

خوارى و درد غريبى همه سهل است ولى ازغم هجر تو و داغ جوانان چه كنم؟

به صف كرب و بلا هر چه كشيديم گذشت روز وارد شدن كوفه ويران چه كنم؟

مجلس زاده مرجانه اگر صبر كنم بعد از آن واقعه در گوشه زندان چه كنم؟

از غم كوفه وزندان اگر آسوده شدم درره شام به اين لشكر عدوان چه كنم؟

وارد شام چو گشتم به آن حال خراب سر بازار روى ناقه عريان چه كنم؟

شام در گوشه ويرانه، چو شد منزل مابا يتيمان تو وناله طفلان چه كنم؟

آخر كار در آن منزل ميشُوم يزيدگر تو را چوب زند برلب و دندان چه كنم؟

گفت «ذاكر» غم دنيا همه سهل است ولى در صف حشر ز بسيارى عصيان چه كنم؟

ذاكر-/ عباس حسينى جوهرى

ص: 120

دروازه كوفه

ب ه روى نى سر تو مى برد هوش از سر زينب چه سازد چون كند بى تو دل غم پرور زينب

به سان شمع مى سوزى به روى نى ولى افسوس كه چون پروانه از غم سوخته بال وپرزينب

جدايى من و تو اى برادر غيرممكن بوداگر ممكن شود روزى، نگردد باور زينب

بخوان قرآن كه قرآن خواندنت را دوست مى دارم كه مى بخشد صداى تو توان بر پيكر زينب

دهد هرتارموى تو خبر ازمادرم زهراگمانم بوده اى ديشب به نزد مادر زينب

من ژوليده مى گويم كه زينب گفت با افغان به روى نى سر تو مى برد هوش از سر زينب

ژوليده نيشابورى

ورود اسرا به شام

صداى هلهله از روى بام مى آيدصداى خنده وشادى مدام مى آيد

صداى چاووش مردى مدام مى گويدكه قافله خارجى به شام مى آيد

ص: 121

ازآسمان تمامى خانه هاى شهربراى صورت ماالتيام مى آيد

دليل شاديشان را زسنگ پرسيدم خبررسيد كنيز و غلام مى آيد

تمام چشم هاى نانجيب اين وادى براى ديدن زينب به بام مى آيد

صداى پاى سرى روى نيزه غم در آستانه سرزمين شام مى آيد

على اشترى

كاروان اربعين حسينى

آنچه از من خواستى، با كاروان آورده ام يك گلستان گل به رسم ارمغان آورده ام

از درو ديوار عالم فتنه مى باريد ومن بى پناهان را بدين دار الامان آورده ام

اندرين ره ازجرس هم بانگ يارى برنخواست كاروان را تابدينجا بافغان آورده ام

بس كه من منزل به منزل درغمت ناليده ام همرهان خويش را چون خود بجان آورده ام

تا نگويى زين سفر با دست خالى آمدم يك جهان درد و غم و سوز نهان آورده ام

قصه ى ويرانه شام ار نپرسى خوشتراست چون ازآن گلزار، پيغام خزان آورده ام

ص: 122

خرمن موى سپيد و دامنى خونين جگرپيكرى بى جان وجسمى ناتوان آورده ام

ديده بودم با يتيمان مهربانى مى كنى اين يتيمان را به سوى آستان آورده ام

ديده بودم تشنگى ازدل قرارت برده بودازبرايت دامنى اشك روان آورده ام

تابه دشت نينوا بهرت عزادارى كنم يك نيستان ناله وآه وفغان آورده ام

تانثارت سازم وگردم بلا گردان تودر كف خود از برايت نقد جان آورده ام

نقد جان را ارزشى نَبوَد ولى شادم چومورهديه اى سوى سليمان زمان آورده ام

تادل مهر آفرينت را نرنجانم زدردگوشه اى از درد دل رابرزبان آورده ام

هاتفى پروانه را مى گفت، ازاين مرثيت در فغان، اهل زمين و آسمان آورده ام

محمدعلى مجاهدى- پروانه

اربعين حسينى

از فراقت همچو نى در آه و افغانم هنوزپاى تا سر از غمت، چون شمع سوزانم هنوز

تا بخاك و خون بديدم جسم عريان تو رااشك غم از ديده مى ريزد به دامانم هنوز

ص: 123

لب نهادم آن زمان بر حنجر گلگون توبهر آن بُبريده حنجر، ديده گريانم هنوز

قتلگاه و حنجر عطشان و تيغ خونفشان منظر آن هرسه باشد پيش چشمانم هنوز

بعد قتلت، خيمه ها را خصم آتش زد به كين خسته دل از كينه بيداد عدوانم هنوز

چون شنيدم صوت قرآن تورا بر نوك نى منقلب زان صوت روح افزاى قرآنم هنوز

پرپر از باد خزان شد چون گلت در شام غم بلبل آسا از غمش محزون ونالانم هنوز

گفت عنقا زين مصيبت اى شهيد راه حق بى امان در ماتمت سوزد دل و جانم هنوز

عباس عنقا تهران

زبان حال حضرت زينب عليها السلام در روز اربعين

روزى كه سر به كوه و بيابان گذاشتم بردم بدوش پيكرم وجان گذاشتم

بانگ رحيل چونكه شد از كاروان بلندشوق وصال گشتم و هجران گذاشتم

بگرفتم از تو جان دگر اى مسيح عشق تا لعل لب به حنجر عطشان گذاشتم

ص: 124

در باغ لاله هاى تو داغ دلم شكفت مرحم ز عشق بر دل سوزان گذاشتم

كردم به تن لباس صبورى گه سفرامّا دريغ جسم تو عريان گذاشتم

پيمان عشق با تو چو بستم به كربلاهستى خويش بر سر پيمان گذاشتم

سر گشته چون نسيم شدم در ديار شام گنج ترا به گوشه ويران گذاشتم

از آب ديده تا دهمت شستشو حسين جوئى برت ز ديده گريان گذاشتم

خورشيد طلعتِ تو به نى كرد تا طلوع سر از پى ات به ناله و افغان گذاشتم

بلبل صفت بگلشن ازكين خزان توآواى غم بياد بهاران گذاشتم

رفتم ولى ز قصه خود تا به روز حشرعنقا صفت فسانه به دوران گذاشتم

عباس عنقا

زبان حال زينب عليها السلام با مادرش

در بازگشت از شام به مدينه

گفت مادر، از پسر بهرت خبر آورده ام دخترت زينب منم شرح سفر آورده ام

ص: 125

گر دهم شرح سفر، ترسم بيازارم دلت كز عزيزانت خبر با چشم تر آورده ام

رفتم از كويت ولى باز آمدم دل غرق خون زاشك خونين، دامنى پر از گهر آورده ام

از عراق و شام با سنگ جفا سوى حجازطايران قدس را بشكسته پر آورده ام

يوسفت شد صيد گرگان در زمين كربلاارمغان پيراهنِ آن نامور آورده ام

مادران را با جوانان از وطن بردم ولى جمله را در بازگشتن بى پسر آورده ام

ام ليلا را زداغ اكبرش از كربلادل پر آذر، ديده گريان، خون جگر آورده ام

مادر اصغر، رباب خسته جان را همرهم بادلى پر درد از داغ پسر آورده ام

هرچه گويم باز ماند ناتمام، اين شرح حال قصه جانسوز خود را مختصر آورده ام

قصّه پر غصه زينب، «صفا» بنوشت و گفت بهر دلها مايه سوز و شرر آورده ام

صفا تويسركانى

درد دل زينب كبرى عليها السلام با شهر مدينه

چون مدينه شد نمايان گفت زينب آمدم اى مدينه! بى كس و بى يار و ياور آمدم

ص: 126

اى مدينه! وقت رفتن بود حسينم همسفرحاليا بى حضرتش چون مرغ بى پر آمدم

اى مدينه! داشتم پيش ازسفر چندين اميروقت برگشتن چنين محزون ومضطر آمدم

اى مدينه! جسم شاه دين نهادم كربلادرحقيقت پيكرى هستم كه بى سرآمدم

اى مدينه! ماه من عباس نام آورزكين شد به خاك وخون و اكنون بى برادر آمدم

اى مدينه! ره مده ديگر مرا دركوى خودباعزيزان رفته بى سردار و افسر آمدم

اى مدينه! وقت كوچيدن بُدم باغى زگل سبزو خرم آن زمان، امروز بى بر آمدم

اى مدينه! كوفيان كشتند جانانم به ظلم بر مزار جدّ، پى احقاق داور آمدم

اى مدينه! اكبر و هم قاسم و اصغر ز كف همچو گوهر دادم و با ديده تر آمدم

مينوئى

جهاد عقيده

از سفر داغديده، آمده ام دل ز هستى بريده، آمده ام

زينبم من، كه از ديار عراق رنج و حسرت كشيده، آمده ام

ص: 127

اينك از شام با لباس سياه چون شب بى سپيده، آمده ام

شادى دهر را زكف داده غم عالم خريده، آمده ام

گرچه با قامتى رسا رفتم ليك، با قدّى خميده، آمده ام

پيكر پاك سرو قدانْ رابروى خاك، ديده آمده ام

دسته گلهاى نازنينم رادست بيداد، چيده آمده ام

ديده ام يك چمن، گل پرپرخار در دل خليده، آمده ام

پاى هرگل، گلاب گريه ى من باتأثّر، چكيده آمده ام

باد يغما گر خزان هرچندبر بهارم وزيده، آمده ام

سربلندم كه با اسارت خويش افتخار آفريده آمده ام

تار و پود ستم، به تيغ سخن با شهامت، دريده آمده ام

پى محو ستم اگر رفتم با همان عزم وايده آمده ام

ازكنار مجاهدان شهيدوز جهاد عقيده آمده ام

بارها از سر حسين عزيزصوت قرآن شنيده آمده ام

گر رود خون زديده ام نه عجب من كه بى نور ديده آمده ام

هدفم، اعتلاى قرآن بودبه مرادم رسيده آمده ام

شاهد صبح وشام من شفق است كز سفر، داغديده آمده ام

محمد جواد شفق

زبان حال زينب مظلومه با شمر ظالم

شنيدم زينب مظلومه زارچنين مى گفت باشمر ستمكار

بيا اى شمر، شرمى از خداكن ترحّم برحريم مصطفى كن

ص: 128

مبُر ازتن سر سالارمارامكُش اين مونس و غمخوار مارا

رهاكن اين غريب نا توان رابه جاى او بكُش مابيكسان را

كه اين شه تاب درپيكر نداردگلويش طاقت خنجر ندارد

يقين دارم كه اين لب تشنه ديگرنماند زنده بعد از داغ اكبر

كند گر گوسفندى ذبح قصّاب به وقت كشتن، اورا مى دهد آب

تو هم رحمى براين قربان ماكن بده آب و پس آنگه سرجداكن

اگرازبهر قتلش درشتابى بيا در وقت مُردن كن جوانى

بده مهلت ببندم چشمهايش كشانم سوى قبله دست وپايش

چراكه اين تشنه لب مادر ندارددم مردن كسى برسر ندارد

دل «ذاكر» ازاين ماتم ملول است پرازخون قلب زهرا ورسول است

مرحوم عباس حسينى جوهرى-/ ذاكر

(1) 1

عطر باران ؛ ؛ ص128

گفتگوى جغد بابلبل

زهرجا بگذرى دردو غم كرب و بلا باشدبه هربستان وويران گفتگوى كربلا باشد

زجغدى بلبلى پرسيد كاى ديوانه محزون بگو بامن چراجاى تو در ويرانه ها باشد

براى چيست در دوران گريزانى توازبستان مكانت گوشه ويران به هرصبح ومساء باشد

زويران بگذرو بامن بيا در ساحت گلشن ببين سرووگل و سنبل درآنجا جابجا باشد


1- ناصر صبا، عطر باران (سروده هايى درباره حضرت زينب كبرى و حضرت رقيه سلام الله عليهما)، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1.

ص: 129

بگفتاجغد بى دل، خاك برفرق تواى بلبل بده انصاف، كى اين شيوه مهر و وفا باشد

كه من آسوده دل برشاخ گل درباغ بنشينم ولى زينب سرعريان به دور شهرها باشد

من اندرصحن گلشن شادمان باشم ولى ليلازمرگ اكبرناكام درشور و نوا باشد

من اندرگُلْستان درشاخ گلها آشيان گيرم ولكن دست عبّاس جوان ازتن جدا باشد

برو اى بلبل نالان، تو و آن سروو آن بستان مرا اين گوشه ويران، بهشت جاودان باشد

ازآن روزى كه شد آل نبى را جاى ويرانه مرا جا و مكان ويرانه ازآن ماجرا باشد

تومشتاقى به بستان و من از ويرانه خوشحالم كه درويرانه جاى دختر شير خدا باشد

ز احوال من دل خون، مپرس از ذاكر محزون كه «ذاكر» چاكرى از خاندان مصطفى باشد

عباس حسينى جوهرى-/ ذاكر

ص: 130

ص: 131

حضرت زينب سلام اللَّه عليها

دوبيتى ها

تصوير تمام كربلا زينب بودتفسيرپيام كربلا زينب بود

در عشق و فداكارى و ايمان و وفازهراى قيام كربلا زينب بود

***

مؤيد

زيبائى گلشن على زينب بودپرورده دامن على زينب بود

بر خصم شكست داد ولى خود نشكست آيينه نشكن على زينب بود

***

مؤيد

در فضل، محيط بيكرانى زينب در صبر، بسيط آسمانى زينب

اى خورده به سينه ات مدال عظمت بانوى هميشه قهرمانى زينب

***

مؤيد

ص: 132

زينب كه به عشق جوشش آموخته است ماه است و چو مهر رخ برافروخته است

كارآئى انقلاب خونين حسين بر قامت صبر او نظر دوخته است

***

مؤيد

زينب كه به كار عاشقى غوغاكردصد بار شهادت به رخش دروا كرد

دو دسته گل ياس كه در دامن داشت تقديم به باغبان عاشورا كرد

***

مؤيد

من مظهر صبر، زينب كبرايم هرجا كه بود حسين، من آنجايم

هرچند كه آفتاب بى سايه بودمن سايه آفتاب عاشورايم

***

سيد رضا مؤيد

زينب كه شكوه عشق پاينده از اوست ماهى است كه نور صبر تابنده از اوست

اسلام ز كربلا بود زنده، ولى تاريخ حيات كربلا، زنده از اوست

***

سيد رضا مؤيد

زينب كه دل و روح دليرى دارددر يارى دين سهم كثيرى دارد

ص: 133

همچون حسن و حسين و زهرا و على نيروىِ شكست ناپذيرى دارد

سيد رضا مؤيد

***

زينب كه قيام كربلا زنده ازاوست ايثارگرى و صبر پاينده از اوست

از جلوه او چهارده قرن گذشت امّا به خدا هميشه آينده از اوست

***

ميثم

با داغ و فراق، آشنايى زينب با درد و غم و عشق، دوائى زينب

سوگند به مظلومى زهراى بتول تو فاطمه كرب و بلايى زينب

***

وفائى

چون قافله عشق رسيدند ز راه بر تربت شاه دين، به صد ناله و آه

زينب به سر قبر برادر مى گفت لا حول و لا قوة الّا باللَّه

***

صفا تويسركانى

از جوهر خلقت و ز انوار جلى مجموعه علم و حلم و فيض ازلى

خلّاق ازل نهاد نامش زينب وز راه كرم عطا نمودش به على

***

صفاتويسركانى

تسليم ورضا نگر كه آن دُخت بتول در مقتل كشتگان چو فرمود نزول

شكرانه سرود، كه اى خداوند جليل قربانى ما به پيشگاه تو قبول

***

فؤاد كرمانى

تسكين دل شكسته، آهم ندهدبى هم نفسم كسى، پناهم ندهد

من زينب بى حسينم و برگشتم جا دارد اگر مدينه راهم ندهد

***

موحديان- اميد

ص: 134

سر در بر امر حق فرود آوردم شاهد به غمش، تن كبود آوردم

رفتم ز مدينه و پس از آن همه داغ جزطفل سه ساله، هرچه بود آوردم

***

موحديان-/ اميد

بر حنجر خون، نواى عشقى زينب دلداده و جان فداى عشقى زينب

در بهت سكوت كوفه، در ظلمت شام پيغامبرِ خداى عشقى زينب

***

محمد جواد غفور زاده-/ شفق

نواى عشق

بر حنجر خون، نواى عشقى زينب دلداده و جانفداى عشقى زينب

در بهت سكوت كوفه، در ظلمت شب پيغامبر خداى عشقى زينب

***

محمد جواد شفق

زينب، تو كه در حنجر حق، آوايى تنديس على، آيينه ى زهرايى

در مكتب عارفان و در دفتر عشق گلواژه انقلاب عاشورايى

***

محمد جواد غفورزاده شفق

ص: 135

آنروز كه خون عاشقان ريخت به دشت درياى فرات، غرق درخون مى گشت

ديدم كه به دنبال حسينش، زينب سر تا سر دشت كربلا را مى گشت

***

حسن على پور

مآل انديش فردا بود زينب در آن صحرا چه تنها بود زينب

به هنگام غروب تنگ آن روزتمام غربت ما بود زينب

***

يداللَّه گودرزى

اى شمع شبستان وِلا، يا زينب اى اختر صحراى بلا، يا زينب

درياب كه از كف نرود دامن صبرسوگند به خون شهدا، يا زينب

***

سپيده كاشانى

ناموس خدا و دخت حيدر، زينب پرورده آغوش پيمبر زينب

صابر چو حسن، شجاع مانند حسين در حفظ بقاء دين داور زينب

***

سيفى شيرازى

در مسلخ عشق كرده غوغا زينب در سنگر صبر، كرده مأوا زينب

همراه رقيّه رفته در شام بلابرگشته زشهر شام تنها زينب

***

ژوليده نيشابورى

«پرچم به دوش»

اى پرچم كربلا به دوشت، زينب قربان تو و خشم و خروشت زينب

ص: 136

تا موى سرت، سپيد شد از غم دوست شد كعبه ى دل، سياه پوشت زينب

***

على موسوى گرمارودى

زينب پاسدار لاله ها

مى سوخت چو شمع و پايدارى مى كرددل از مژه جاى اشك جارى مى كرد

شب دختر شير حقّ به جاى عباس از عترت عشق پاسدارى مى كرد

***

احد ده بزرگى

با پاى برهنه

زان فتنه خونين كه به بار آمده بودخورشيد ولا، بر سر دار آمده بود

با پاى برهنه، دشت ها را زينب دنبال حسين، سايه وار آمده بود

***

حسين اسرافيلى

زينب كه مه برج كمال وادب است درخلق به بهترين نسب منتسب است

در وصف و مقام او همين باشد بس كه اين دخت علىّ مرتضى زين اب است

***

شكوهى

ص: 137

از داغ غمت خون جگردارم من وز ياد لبت ديده تر دارم من

تو از سرنى سايه فكندى به سرم يا سايه خورشيد به سر دارم من؟

***

شكوهى

اى واسطه رحمت رحمان زينب وى عالمه علوم قرآن زينب

در نام گذاريت محمّد صلى الله عليه و آله فرمود:خوانده است ترا خداى سبحان زينب

***

قانع

در عشق علامتى بجز زينب نيست درصبر قيامتى بجز زينب نيست

آن جامه عصمتى كه زهرا پوشيدزيبنده قامتى بجز زينب نيست

***

زينب كه شكوه جاودانى داردهرجا حضور آسمانى دارد

ازدست حسين بن على، خون خدابرسينه مدال قهرمانى دارد

***

مؤيد

اى تالى فاطمه به آئين و مرام اى صبر تو و نطق تو همدوش قيام

ما دست طلب به سوى تو آورديم اى دخت امام و عمّه و اخت امام

خسرو

ص: 138

ص: 139

فصل دوّم: دختر عشق

اشاره

ص: 140

ص: 141

حضرت زينب سلام اللَّه عليها

گل ياس اسرا

ما به درگاه تو با درد نهان آمده ايم سينه سوزيم كه با اشك روان آمده ايم

قرن ها از سفر قافله بگذشت ولى يك بيابان به سُراغت نگران آمده ايم

كُنج ويرانه وبى تابى ديدار پدرماجرائى است كه با آه وفغان آمده ايم

اى جگر گوشه سالار شهيدان بپذيرزائرانيم كه بى نام و نشان آمده ايم

به غريبانه ترين شام غريبان شماگُل ياس اسرا، پيرو جوان آمده ايم

آتش داغ تو در سينه ما شعله ور است به طواف حرمت اشك فشان آمده ايم

ص: 142

كودك باب الحوائج بنما مرحمتى كه به درگاه تو با درد نهان آمده ايم

آذر شاهى (آتش)

كودك بى سرپناه

كاروان مى رفت امّا كودكى جامانده بوداو درآغوش عطش دامان صحرا مانده بود

او نمى دانست آئين اسارت را ولى ناز پرورد اسيران بود امّا مانده بود

هرچه بابا گفت آن شيرين زبان در طول راه در جواب بى جوابى هاى بابا مانده بود

يك بيابان غُربت ويك كودك بى سر پناه بى عزيزانش زبانم لال تنها مانده بود

بر فراز نيزه ها منظومه اى را ديده بودسِيْر چشم مهرجويش سوى بالا مانده بود

خيزران و چهره گل نسبتى باهم نداشت چرخ گردون نيز در حلّ معمّا مانده بود

سينه ام آتش گرفت ازاين مصيبت ياحسين زآنكه دلبندى سه ساله روى شن هامانده بود

آذر شاهى (آتش)

ص: 143

خواب صبا

بى خبر از شهر شما مى روم تا كه ندانيد كجا مى روم

خسته از اين مردم مهمان كُشم هيچ نپرسيد چرا مى روم

خواب خوشى ديدم و باور كنيدبسته به عهدم به خدا مى روم

مى شكند اين قفس تن شبى از منِ من گشته رها مى روم

كودكى از قافله جا مانده بودبا غم و اندوه و نوا مى روم

آتش عشق است صبا بر دلم همره تو كرببلا مى روم

هديه به ويرانه نشين مى برم پيك صبايم كه دعا مى برم

آذرشاهى

زبان حال كودكى كه از كاروان جا مانده بود

پايم از بس كه دويدم ز پى ات، آبله شدبس كه محنت بكشيدم، ز دلم حوصله شد

قصدم اين بود كه دور از تو نباشم هرگزچه توان كرد، كه بين من و تو فاصله شد

تا تو بودى پدرا، جاى من آغوش تو بودتا كه رفتى زبرم، كار من آه و گله شد

دى عزيز تو و دُردانه مادر بودم ليكن امروز گُسسته زهم آن سلسله شد

ص: 144

دشمن آن رحم ندارد كه بپرسد از خويش چه برين كودك آواره بى راحله شد

گاه مى افتم و گه مى دوم، از پى نگران كه بسى فاصله بين من و اين قافله شد

جاى عباس در اين باديه خالى است حسان كه چنين آهوى گم گشته زهرا يله شد

حبيب اللَّه چايچيان (حسان)

زبان حال رقيه عليها السلام خطاب به پدر، هنگام جدا شدن از قافله

نه چراغ پيش رويم كه دليل راه باشدنه كسى كه پرسم از او، چو ره اشتباه باشد

نه يكى ز همرهانم، كه ز دست من بگيردنبود مگر كه ياد تو، خدا گواه باشد

شده ام اسير دشمن، كشدم به هر ديارى بجز از محبّت تو، چه مرا گناه باشد

گهى از خراش خارى، نگهى كنم به پايم گهى از خيالت اى گل، نظرم به راه باشد

نكنم شكايت از تو، كه خبر نگيرى از من كه به من هرآنچه خواهى، همه دلبخواه باشد

دلم آرميده عمرى، همه زير سايه تونتواند اين دل اكنون، كه جدا زشاه باشد

ص: 145

نكند خيال دشمن، كه نباشدم پناهى زسفر اگر بيايد، پدرم پناه باشد

زادب به پاى هر گل، بنهاده سرگياهى چه شود اگر حسان هم، به تو گل گياه باشد

حسان

زبان حال حضرت رقيه عليها السلام

كه از كاروان جامانده بود»

عاقبت بى كس و تنها مانده ام لاله وش در دل صحرا مانده ام

همه رفتند و من غمزده بازخسته در محبس دنيا مانده ام

سوختم، خاك شدم، چون آتش كاروان رفت و به ره جا مانده ام

پاى تا سر، همه گوش و همه چشم منتظر در ره بابا مانده ام

هيچكس ياور و غمخوارم نيست خسته دل در كف اعدا مانده ام

پايم از خار زبس آبله شدديگر از رفتن ره وامانده ام

دور از چشم عمويم عباس من جگر گوشه زهرا مانده ام

پدرم رفت خدايا! به كجاكه من آواره، در اينجا مانده ام

نه همين مى كُشدم هجر پدردور از زينب كبرى مانده ام

دست من گير تو اى دخت حسين هر كجا بى كس و تنها مانده ام

اشك يتيم

اى عمه بيا تا كه غريبانه بگرييم دور از وطن و خانه، به ويرانه بگرييم

ص: 146

پژمرد گل روى تو از تابش خورشيددر سايه نشينيم و به جانانه بگرييم

لبريز شد اى عمه دگر كاسه صبرم بر حال تو و اين دل ويرانه بگرييم

نوميد ز ديدار پدر گشته دل من بنشين بكنارم كه يتيمانه بگرييم

گرديم چو پروانه به گرد سر معشوق چون شمع در اين گوشه غمخانه بگرييم

اين عقده مرا مى كشد اى عمه كه بايدپيش نظر مردم بيگانه بگرييم

زبان حال حضرت رقيه عليها السلام در خرابه شام

عمه جان، كو منزل و كاشانه ام من چرا ساكن در اين ويرانه ام

آشنايانم همه رفتند و من ميهمان، بر سفره بيگانه ام

عمه جان، بگذار گريم زار زارچونكه ديگر پر شده پيمانه ام

شمع مى ريزد گهر در پاى من چون كه داند كودكى دُردانه ام

عقل مى گويد به من آرام گيراو نداند عاشقى ديوانه ام

دست از جانم بدار اى غمگسارمن چراغ عشق را پروانه ام

بگذر از من اى صبا، حالم مپرس فارغ از جان، در غم جانانه ام

بس كه بى تاب از پريشانى شدم زلف، سنگينى كند بر شانه ام

من گرفتارم به زلف و خال اومن اسير آن كمند و دانه ام

ص: 147

خانمانم رفته بر باد اى عدوكم كن آزار دل طفلانه ام

كى توانم رفت از كويش حسان؟من نمك پرورده اين خانه ام

حسان

نوشته ضريح حضرت رقيه عليها السلام

جُغد دلم خرابه شام آرزو كندتا با سه ساله دختركى گفتگو كند

آن دخترى كه قبله ارباب حاجت است حاجت رواست هركه بر اين قبله رو كند

تاريكى خرابه و چشمان اشكباربا رأس باب، شكوه زجور عدو كند

خونين چو ديد رأس پدر را رقيه، خواست با اشك خويش خون ز رخش شستشو كند

خوابيد در خرابه كه تا كاخ ظلم رابا ناله يتيمى خود زير و رو كند

***

زبان حال حضرت رقيه عليها السلام در خرابه شام

من كه اين سان جا در اين ويرانه بى در گرفتم مرغ دور از آشيانم، سر به زير پر گرفتم

عمه ام درس فداكارى به من آموخت منهم پرده از ظلم يزيد شوم بد اختر گرفتم

ص: 148

كاخ بيدادش من ويران نشين ويران نمودم صبر كردم تا از آن بيدادگر كيفر گرفتم

تا شود ثابت به عالم ظلم او مظلومى من زين سبب اين گوشه ويرانه را سنگر گرفتم

جان بها مى خواست بهر رأس بابم آن ستمگرجان بدادم تا كه در بر، اين سر انور گرفتم

اى پدر، جانم به لب آمد زدورى تو امّالب نهادم بر لب تو، زندگى از سرگرفتم

شد رخم نيلى و بازويم كبود از تازيانه منهم اين ميراث را بلكه از مادر گرفتم

بهر پاس دين، در اين خلوتسرا منزل نمودم پايگاهى از براى خود در اين كشور گرفتم

ساختم در اين خرابه، سوختم از درد هجران صبر كردم تا جهانى را به زير پر گرفتم

سوخت داغ آن سه ساله، جان زينب را هنرورمنهم از دورى قبرش، روز و شب آذر گرفتم

هنرور

زبان حال رقيه بنت الحسين

من رقيه دختر ناكام شاه كربلايم بلبل شيرين زبان گلشن آل عبايم

ميوه باغ رسولم، پاره قلب بتولم دست پرورد حسينم، نور چشم مرتضايم

ص: 149

كعبه صاحبدلانم، قبله اهل نيازم مستمندان را پناهم، دردمندان را دوايم

من يتيمم، من اسيرم، كودكى شوريده حالم طايرى بشكسته بالم، رهروى آزرده پايم

زهره ديوان عصمت، ميوه بستان رحمت منبع فيض و عنايت، مطلع نور خدايم

گُلبنى از شاخسار قدسِ تقوى و فضيلت كوكبى از آسمان عفت و شرم و حيايم

شعله بر دامان خاك افكنده آه آتشينم لرزه بر اركان عرش افتاده از شور و نوايم

گرچه در اين شام ويران گشته ام چون گنج پنهان دستگير مردم افتاده پا و بينوايم

من گلابم بوى گل جوئيد از من زآنكه آيدبوى دلجوى حسين از خاك پاك باصفايم

اى رسا، از آستانش هرچه خواهى آرزو كن عاجز از اوصاف اين گل مانده طبع نارسايم

رسا

زبان حال حضرت رقيه عليها السلام

زائرين قبر من، اين شام عبرت خانه است مدفنم آباد و قصر دشمنم ويرانه است

ص: 150

دخترى بودم سه ساله دستگير و بى پدرمرغ بى بال و پرى را اين قفس كاشانه است

بود او مردى ستمگر، صاحب قدرت، يزيدفخر مى كرد او كه مستم در كفم پيمانه است

داشت او كاخى مجلّل، دستگاهى با شكوه خود چو مردى كز غرور منصبش ديوانه است

داشتم من بسترى از خاك و بالينى زخشت همچو مرغى كو بسا، محروم زآب ودانه است

تكيه مى زد او به تخت سلطنت با كرّ و فرّاين تكبّر ظالمان را عادت روزانه است

من به ديوار خرابه مى نهادم روى خودآن سبب شد رو سپيدم شهرتم شاهانه است

بر تن رنجور من شد كهنه پيراهن كفن پر شكسته بلبلى را اين خرابه لانه است

محو شد آثار او تابنده شد آثار من ذلت او عزت من هر دو جاويدانه است

«كهنموئى» چشم عبرت باز كن بيدار شوهركه از اسرار حق آگه نشد بيگانه است

كهنموئى

دختر شاه شهيد

مُرد در ويرانه و ويرانه را آباد كردديد بس بيداد و برپا رسم عدل و داد كرد

ص: 151

مرگ اين دُخت سه ساله شاميان و شام رابا خبر از راه حق، چون خطبه سجاد كرد

كس نبود در شام آگه از على و از حسين مكتب آل على با مرگ خود ايجاد كرد

در دل شب شد سر شه شمع و او پروانه اش شور عشقش سوخت هم خاكسترش بر باد رفت

بود رأس شه گل و او بلبل و آن سرخ گل بلبل بشكسته پر را از قفس آزاد كرد

هديه كس از بهر دختر مى فرستد رأس باب آل سفيان خوب اولاد على را شاد كرد

كرد كار خون بابش، اشك آن طفل يتيم واژگون بر فرق دشمن كاخ استبداد كرد

بهر غسلش حاجت آبى نبود غسّاله راچون زاشك زينب و كلثوم استمداد كرد

برد او جاى كفن رخت اسيرى زير خاك بين وفادارى او كز بى كفنها ياد كرد

آهنين بندى كه با خود برد همره زير خاك در فناى خصم، كار پتكى از پولاد كرد

در رثايت اى سه ساله دختر شاه شهيدخوشدل از سوز جگر اين ناله و فرياد كرد

على اكبر خوشدل

ص: 152

سوداى محبت

كسى كه محنت ايام ديد من بودم به كودكى ز جهان دل بريد من بودم

كسى كه شاه شهيدان، چو جان در آغوشش ز روى مهر و وفا پروريد من بودم

شرر به جان من افتاد سوختم چون شمع كسى كه بهره ز عمرش نديد من بودم

شدم سه ساله ز سر رفت سايه پدرم كسى كه داغ پدر زود ديد من بودم

به نيمه شب ز پى كاروان به دامن دشت كسى كه پاى برهنه دويد من بودم

كسى كه وصل جمال پدر به قيمت جان زفرط مهر و محبت خريد من بودم

نداشت سود دگر زندگى زبعد پدركسى كه قطع شد او را اميد من بودم

يزيد رو سيه از كرده هاى خود شد، ليك كسى كه شد به جهان رو سفيد من بودم

كسى كه روح محبت زمهر و عشق و وفابه جسم خسته ذرّه دميد من بودم

ص: 153

آه مظلومى

عمه جان، امشب ز هجر باب افغان مى كنم من پريشانم جهانى را پريشان مى كنم

گرچه من طفلم وليكن طفل عاشق زاده ام اقتدا بر باب خود، شاه شهيدان مى كنم

باب من جان داد و تن بر ذلّت و خوارى ندادپيروى من از شه آزاد مردان مى كنم

خشت بالين، خاك بستر، كنج ويرانم وطن آنچه بابم خواست، در راه خدا آن مى كنم

با يزيد دون بگوئيد از من ويران نشين خانه ظلم ترا، با ناله ويران مى كنم

اى جنايت كار، من با روى سيلى خورده ام اين شب تاريك را، صبح درخشان مى كنم

اى ستمگر، زآه مظلومى من بنما حذركاخ بيداد ترا، با خاك يكسان مى كنم

رأس بابش را چو آوردند، بوسيد و بگفت ميهمان من، فداى مقدمت جان مى كنم

هيچ مى پرسى چرا شد صورت طفلت كبود؟با تو بابا درد دل امشب فراوان مى كنم

غم مخور صالح كه آيم من به وقت مُردنت تلخى جان دادنت را سهل و آسان مى كنم

احمد صالح

ص: 154

طفل عاشق زاده يا سپاه اشك

باب خود امشب در اين ويرانه مهمان مى كنم زينت دوش نبى را، زيب دامان مى كنم

موى من در خردسالى گر پريشان شد چه غم عالمى را زين پريشانى، پريشان مى كنم

ميزبان گردد خجل گر بى خبر مهمان رسدعذرخواهى ز تو اى فرخنده مهمان مى كنم

ماه رويت چون به زير ابر خون پنهان شده چهره ات را شستشو با آب چشمان مى كنم

قصدم اينست از جنايات يزيد آگه شوى ورنه اى بابا، رخم را از تو پنهان مى كنم

گر تو كردى كربلا را مركز عشق و وفامنهم اين ويرانه را يك شعبه از آن مى كنم

كُنج ويران، با سپاه اشك و آه خويشتن كاخ ظلم خصم را با خاك يكسان مى كنم

اين جوابى بود «انسانى» به آن شاعر كه گفت عمه جان، امشب ز هجر باب افغان مى كنم

على انسانى

ص: 155

گل پرپر

آمدى بابا، ببين مشتاق ديدارم هنوزخلق خوابيدند و من از هجر بيدارم هنوز

بارها جان دادم از هجرت وفايم را ببين باز در هنگام وصلت جان به لب دارم هنوز

شمر، سيلى بر رخم زد تا نگويم نام توليك باشد نام نيكوى تو گفتارم هنوز

يكشب از اشتر فتادم بس كه زجرم زجردادمدتى زين ماجرا بگذشته بيمارم هنوز

عمه ام زينب زمادر مهربانتر با منست مى دهد شبها تسلّى بر دل زارم هنوز

گرچه از بى طاقتى بنشسته مى خواند نمازبا چنين احوال مى باشد پرستارم هنوز

گل چو شد روئيده ديگر همنشين خار نيست من شدم پرپر ولى آزرده از خارم هنوز

اين شنيدم تشنه لب رفتى سفر بابا ببين آب دارم بر تو در چشم گهر بارم هنوز

«سازگارا» فخر كن، بر گوى تا پايان عمرمن مصيبت خوان براى آل اطهارم هنوز

غلامرضا سازگار- ميثم

ص: 156

زهراى سه ساله

ك يست اين دختر كه جانها را به خودپروانه كرده؟كيست اين دلبر كه عشقش شيعه را ديوانه كرده؟

كيست اين گوهر كه مسكن در دل ويرانه كرده؟ناز او دارد خريدن، نام او بس دلفريب است

آنكه مى گويند زهراى سه ساله، اين غريب است

***

كيست اين دختركه رنج و محنت و هجران كشيده؟كيست اين عاشق كه طوفان در ره جانان كشيده؟

جذبه حُسنش مرا بر شام از ايران كشيده بارگاهش خار چشم زمره سفيانيان است

سيزده قرن است قبرش قبله ايرانيان است

***

كيست اين بى آشيان كاندر دل ما خانه داردآشنايى بين نظر با مردم بيگانه دارد

او سفير زينب است، اينجا سفارتخانه داردبى رضايش زائر زينب شدن معنا ندارد

گر نبوسى قبر او پاسپورت تو ويزا ندارد

***

كيست اين دختر كه نور هر دو چشمان پدر بود؟كاندر اين ويرانه دائم چشم گريانش به در بود

ص: 157

ميوه قلب حسين از قتل بابا بى خبر بودتا شبى صبرش سرآمد قاصد غم از درآمد

او پدر مى خواست امّا در طبق خونين سرآمد

***

گفت بابا گوى رگهاى گلويت كه بريده؟يوسف زهرا، چرا پيراهنت از تن دريده؟

دخترت امشب تو را بر قيمت جانش خريده حمد للَّه يار خود را از كف دشمن گرفتم

تو ندارى دست بابا، من ترا دامن گرفتم

***

كودكى دلباخته

عشق برقى زد همانند شهاب عرش حق شد جلوه گر اندرخراب

كودكى معشوق خود را يافته وه چه كودك، كودكى دلباخته

پيشتازان در مقام عشق دوست در خرابه جملگى مهمان اوست

گه سكينه، گاه زينب، گه رُباب مى دهندش وعده ديدار باب

او ندارد صبر حتّى يك نفس در سرش سوداى ديدار است و بس

گشته جانش متصل با جان باب مى زند فرياد بابا، باب، باب

ناله اش چون موج دريا پر طنين سينه سوز و جان گداز و آتشين

مى رسد اين ناله اش هرجا به گوش ولوله افكنده در شام خموش

اين سفير كربلا دارد پيام دشمنان را زهر مى ريزد به كام

ص: 158

زينب آن دُخت علىّ مرتضى عرش پيماى مقام ارتضاء

مانده در كار رقيه ناتوان از كجا آرد زباب او نشان

چاره ساز هر غم و درد و بلاآن حسين تشنه كام كربلا

خود به ميدان آمد اندر جمع شان شمع شد در محفل پر رنج شان

با دو دستِ دخترِ غم ديده اش در بغل بگرفت نور ديده اش

سلطانى شيرازى

اى زائران قبر رقيه عليها السلام نظر كنيد

اين بارگاه كيست چنين روح پرور است آكنده از صفا و چه زيبا منوّر است

قبر رقيّه نوگلى از باغ مصطفى است از عطر پاك تربتش اينجا مطهّر است

اينجا خرابه بوده، چنين گشته است بهشت چون جاى اولياى خدا، عرش انور است

هر وقت نظر كنم به ضريح مطهّرش قلبم لبالب از غم و اندوه و آذر است

در خود توانِ وصفِ كمالش نديده ام زيرا كمال او زتوانم فراتر است

گرچه زدرد بى پدرى چون كباب شدليكن در آسمان ادب همچو اختر است

اى زائران قبر رقيّه نظر كنيداينجا محل زينب و سجاد اطهر است

سيد موسى حافظ موسى زاده

ص: 159

شكوه از اعداء

آنكه دارد شكوه ها از كينه اعدا منم و آنكه در ويرانه كرده منزل و مأوا منم

آن سه ساله دخترى كز ظلم و بيداد يزيدروبرو شد با سر بُبريده بابا منم

آنكه سرمشق شهامت از پدر آموخته در كلاسِ نهضتِ خونين عاشورا منم

آنكه چون پروانه اى پروا، زِ بذل جان نكرداز غم بابا چو شمعى سوخت سرتا پا منم

آنكه از خار مغيلان پاى او مجروح شدهمچنان آلاله اى مى سوخت در صحرا منم

آنكه لب را از لب خونين بابا برنداشت قيمت يك بوسه جان را داد بى پروا منم

ژوليده نيشابورى

دل سوزان رقيه عليها السلام

خواهى كه شود مشكلت اندر دو جهان حل دست طلب انداز به دامان رقيه

كو مُلك يزيد و چه شد آن حشمت و جاهش؟امّا بنگر مرتبت و شأن رقيّه

ص: 160

ديدى كه چسان كَنْد زبُن كاخ ستم رادر نيمه شب آن دل سوزان رقيه؟!

خزائن الاشعار

پهلو شكسته

پدر، چو مادر پهلو شكسته ات زهراببين به صورت و بازوى خود نشان دارم

براى آنكه نبيند رخ مرا نيلى ز عمه ام به خدا روى خود نهان دارم

از آن شبى كه فتادم زناقه روى زمين اگر كه گوش دهى بر تو داستان دارم

به روى خار مغيلان زبس دويدم من هنوز آبله در پا از آن زمان دارم

در آن سياهى شب مادر تو را ديدم كه شوق ديدن او باز در جنان دارم

اگر كه فاطمه آن شب نبودى مى مردم كه هر چه دارم از آن مام مهربان دارم

***

كنج ويرانه

اى محبّان، مدفنم گر كُنج ويران خانه شدخوب مى دانيد، جاى گنج در ويرانه است

ص: 161

گر صغيرى و اسيرى ويتيمى مرابشنود هر عاقلى، از غصّه ام ديوانه است

كودكى بودم سه ساله ناز پرورد حسين رفتم از دنيا و قبرم كنج زندانخانه است

انتظار

انتظارم كشت تا بابا به فريادم رسيدبى خبر از ديگران، تنها به فريادم رسيد

از فراز نى نظر مى كرد بر حالم ولى فرصتى تا يافت در اينجا به فريادم رسيد

روز بى آبى به دشت كربلا مانند گُل از عطش مى سوختم، سقّا به فريادم رسيد

آن شبى كز ناقه عريان فتادم روى خاك مانده بودم بى معين، زهرا به فريادم رسيد

لحظه اى كز راه ماندم بر رخم سيلى زكين خصم مى زد، زينب كبرى به فريادم رسيد

محمود تارى

قبله عظيم

اى بارگاه كوچك تو قبله اى عظيم وى روضه مبارك تو روضه نعيم

ص: 162

باشد حريم اقدس تو قبله گاه دل تا خفته چون تو جان جهانى در آن حريم

هم دختر امامى و هم خواهر امام هم خود كريمه هستى و هم دختر كريم

قَدرت همين بس است كه خوانند اهل دل حق را به آبروى تو اى رحمت نعيم

يك دختر سه ساله و اين مرتبت دگرگيتى بود ززادنِ همچون توئى عقيم

اى نور چشم زاده زهرا رقيه جان هر چند كوچكى تو، بود ماتمت عظيم

درياى صبر را تو فروزنده گوهرى زان دشمنت به رشته كشيد، اى درّ يتيم!

آن شب كه جاى، گوشه ويرانه ساختى روشنگرت سرشك بود و آه دل نديم

تا قلب اطهرت زفراق پدر گداخت از مرگ جانگداز تو دلها بود دو نيم

شد منهدم بناى ستمكارى يزيداز آه آتشين تو اى دختر يتيم

آباد شد خرابه شام از جلال توامّا خراب گشت زبُن كاخ آن لئيم

خواهم كه بر مزار تو گردم شبى دخيل خواهم كه در جوار تو باشم شبى مقيم

ص: 163

بى مهر هشت و چهار مؤيّد مجو بهشت چون مى رسى به جنّت از اين راه مستقيم

سيد رضا مؤيد

بلبل گلزار زهرا

كاروانا! بى من بى كس مرو جامانده ام در بيابان مصيبت خيز، تنها مانده ام

زينت آغوش بابا بودم امّا اى دريغ همنشين با خار و دور از چشم بابا مانده ام

پا برهنه بس دويدم چاره اى پيدا نشدحال با پاهاى زخمى، بى مداوا مانده ام

در شب تاريك هول انگيز در دشت غريب ساربان ديگر مران، از كاروان جا مانده ام

دادرس تنها تو بودى عمه جان، آخر چه شدمن به دست تو امانت بودم، اما مانده ام

بى كس و بى خانمانم، خسته و افسرده دل بلبل گلزار زهرايم، به صحرا مانده ام

كبود از تازيانه

بيا بابا، ببين چشم ترم رابپرس از عمه، حال مضطرم را

دلم خواهد پدرجان، بار ديگرگذارى روى دامانت، سرم را

ص: 164

بهار من نگر؛ باد خزان ريخت زطوفان غمت، برگ و برم را

تو رفتى از برم، سنگ ملامت شكست از راه كين بال و پرم را

تو رفتى و به سيلى سرخ كردندرخ از برگ گل، نازكترم را

زناقه من فتادم اى پدر جان طلب كردم به يارى مادرم را

در آن صحرا، ز كينه كرد دشمن كبود از تازيانه، پيكرم را

عدو از ضرب سيلى كرد نيلى چو افتادم زناقه اى پدرجان

ژوليده نيشابورى

رحمت عام

لبريز شهد عاطفه جام رقيه است آواى مهر جان كلام رقيه است

جانسوز و كفر سوز و روانسوز و ظلم سوزدر گوشه خرابه كلام رقيه است

چون او كسى به عهد محبت وفا نكرداين سكّه تا به حشر به نام رقيه است

با دستهاى كوچك خود نخل ظلم كندعاليترين مرام، مرام رقيه است

يك جمله گفت و كاخ ستم را به باد دادخونين ترين پيام، پيام رقيه است

آن قصّه اى كه خاطره انگيز كربلاست افسانه خرابه شام رقيه است

ص: 165

هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق عشق حسين رمز دوام رقيه است

گاهى به كوه و دشت و گهى در خرابه هادر دست عشق دوست، زمام رقيه است

هر كس دلى به دست حبيبى سپرده است پروانه هم، غلام غلامِ رقيه است

محمد على مجاهدى- پروانه

آه سوزان

من سه ساله دختر مظلومه سلطان دينم يادگار طا و ها و نور چشم يا و سينم

نوگل باغ محمد صلى الله عليه و آله ميوه بستان زهراگلبن خوشبوى گلزار اميرالمؤمنينم

اخترى از آسمان عشق و ايمان و اميدم چاره ساز مردم بيچاره روى زمينم

قبله حاجات هر آزاده باشد آستانم زانكه دست مادرم زهرا بود در آستينم

گر زمين كربلا شد مركز عشق و شهادت شام هم شد شعبه اى زآن مركز عشق آفرينم

گوشه ويرانه گر از دل كشيدم آه سوزان رشته عمر ستمگر سوخت زآه آتشينم

ص: 166

گر زسيلى گشت نيلى كُنج ويران ماه رويم ارثيه بردم ززهرا مادر محنت قرينم

بود جاى مادر من، عمّه ام زينب پرستارآن زمان كز شدت تب سوخت چشم نازنينم

لاله سرخ شهادت، شاهد بزم محبّت جان نثار مكتب ارزنده اسلام و دينم

هركه امروز از ره اخلاص روآرد به سويم شافعش فردا به نزد ذات ربّ العالمينم

«حافظى» باشد خدايى، طبع موزون تو، آرى هرچه دارى هست از لطف خداوند مبينم

محسن حافظى

ماه منير شام

اى اختر مدينه و ماه منير شام برآفتاب روى تو هر روز و شب سلام

تو فاطمه نژادى و نامت رقيه است نور دل حسينى و پرورده كرام

هم خود كريمه هستى و هم زاده كريم هم خواهر امامى و هم دختر امام

چشم اميد ماست به سويت تمام عمرروى نياز ماست به كويت على الدوام

ص: 167

در رشته اسارت اگر جان سپرده اى سررشته امور به دستت بود مدام

اى رفته پابه پاى اسيران دشت خون تا دير و تا خرابه و زندان و بزم عام

هم محمل مجاهده دختر على هم سنگر مبارزه چارمين امام

پيدا بوَد كه واقعه دشت كربلابا جان نثارى توبه ويرانه شد تمام

تفسير خون سرخ حسينى به مرگ تست اى يادگار خون خدا در ديار شام

مهرت چراغ محفل ارباب معرفت قبرت براى اهل نظر مركز پيام

دلها به سوى تُست پس از سالها هنوزاى گنبدت منادى پيروزى قيام

ما را بر آستان تو روى ادب همه ما را به پيشگاه تو عرض دعا تمام

با دستهاى كوچكت از ما بگير دست در صحنه هاى عالم و در عرصه قيام

سيد رضا مؤيد

قبله راز

روشنى بخش شهر شام منم دختر شاه تشنه كام منم

ص: 168

صدف بحر عشق را گهرم زيب آغوش باب و مام منم

آنكه از هجر باب مى ناليدكنج ويرانه صبح و شام منم

آن سه ساله كه ظلم و جور و ستم گشت در حق او تمام منم

آنكه آزادگى و آزادى ايده اش باشد و مرام منم

آنكه در دفتر شهيدان كرداز سر شوق ثبت نام منم

اى رقيه گل رياض حسين عليه السلام خادم درگهت حسام منم

سيد مهدى ميرآفتاب- حسام

خوناب جگر

شيعيان، شرح شب تار مرا گوش كنيدقصه ديده خونبار مرا گوش كنيد

مو به مو راز دل زار مرا گوش كنيدداستان من و دلدار مرا گوش كنيد

روزگارى به سر دوش پدر جايم بودساحت كاخ شرف، منزل و مأوايم بود

ديده مام و پدر، محو تماشايم بودمهر و مه، مات ز رخسار دل آرايم بود

شبى از هجر پدر با غم دل سركردم دامن خويش زخوناب جگر تر كردم

سر خونين پدر را به طبق تا ديدم من از اين، واقعه چون بيد به خود لرزيدم

ص: 169

گفتم اى جان پدر، من به فداى سر تواى سر غرقه به خون، گو چه شده پيكر تو؟

كاش اينگونه نمى ديد تو را دختر توبنشين تا كه زنم شانه به موى سر تو

غم مخور، آنكه زند موى تو را شانه منم تو مرا شمع شب افروزى و پروانه منم

اى سر غرقه به خون، از ره دور آمده اى طالب فيض حضورم به حضور آمده اى

دوست دارم كه مرا از قفس آزاد كنى همره خود ببرى، خاطر من شاد كنى

راحت اين طاير خود از كف صيّاد كنى وز ره لطف به ژوليده دل امداد كنى

كو بود شاعر در بار تو اى خسرو دين باش او را به قيامت زكرم يار و معين

ژوليده نيشابورى

نيروى حق

جز من به كودكى چه كسى قامتش خميدطفل سه ساله محنت صد ساله را كشيد

شب زنده دارى من و ويران نشينيم ارثى است كز على به من خسته دل رسيد

ص: 170

از بس نشسته گرد يتيمى به چهره ام گويى به كودكى شده موى سرم سپيد

من دخترى مجاهد و آزاد زاده ام رسم جهاد يافتم از خسرو شهيد

بعد از شهادت پدرم در ديار شام حق را براى مردم حق جو كنم پديد

بى اسلحه بدون قوا، آمدم، ولى از من شكست يافت به نيروى حق، يزيد

با آنكه كاخ ظلم زمن گشته واژگون مظلومتر، زمانه زمن، دخترى نديد

وقت وفات داد برايم سر پدرآنكو كه مادرش جگر حمزه را جويد

غلامرضا سازگار

سوداى محبت

شب ويران نشينان را سحر نيست كسى را از غم ايشان خبر نيست

برو در محفل ايشان كه بينى به جز نور حقيقت جلوه گر نيست

برو با اهل دل سوداگرى كن كه سوداى محبت را ضرر نيست

بترس از ناله شب زنده داران كه آه دردمندان بى اثر نيست

درخت نيكنامى را تو بنشان نهال بدفعالى را ثمر نيست

هنرمندى بود دفع ستمگرستم بر ناتوان كردن هنر نيست

ص: 171

گذر كن سوى شام غم نصيبان در آن ويرانه اى كش بام و در نيست

چه خوش بزمست بزم شب نشينان كه نقل بزمشان جز چشم تر نيست

غذاى شب نشينان خرابه بجز خون دل و اشك بصر نيست

شنيدم دخترى از شاه مظلوم كه در دنيا از او مظلومتر نيست

چنين با عمه اش از سوز دل گفت چرا عمه، زبابايم خبر نيست؟

به دل جز حسرت وصلش ندارم مرا غير از هواى او به سر نيست

مرا در اين دل شب آرزويى به غير از ديدن روى پدر نيست

تو خسرو، شرح اين غم مختصر كن كه شرح غم نصيبان مختصر نيست.

سيد محمد خسرو نژاد

فخر تاريخ

چ ون ياد كنم از دل سوزان رقيه سوزد دلم از رنج فراوان رقيه

از روز ازل تا به ابد ديده نبيندشامى چو شب شام غريبان رقيه

در نيمه شب آرزوى روى پدر داشت شد رأس پدر زينت دامان رقيه

جان را به فداى سر خونين پدر كردجان همه عشاق به قربان رقيه

جان داد اگر گوشه ويران به غريبى گرديده جهان واله و حيران رقيه

ص: 172

كو كاخ يزيد و چه شد آن ظالم خونخوار،كو كرد ستم اين همه بر جان رقيه

شد محو از او كوكبه و جاه و جلالت امّا بنگر منزلت و شأن رقيه

خود گشت سيه رو به جهان آنكه سيه كرداز سيلى كين عارض تابان رقيه

بر اهل ولا شد حرمش كعبه حاجات چشم همه باشد سوى احسان رقيه

امروز شده خود به جهان بى سرو سامان آنكس كه به هم زد سرو سامان رقيه

امروز به هر جانگرى گشته زاخلاص هر بنده آزاده ثناخوان رقيه

يا رب، به سر پاك حسين و غم زينب بر چشم تر و سينه سوزان رقيه

كن قسمت ماطوف حريمش زره لطف بخشا زكرم جرم محبان رقيه

ميزد رقم اين شرح غمش را و به دل داشت خسرو هوس ديدن ايوان رقيه

سيد محمد خسرو

گوهر يكدانه

من ز جان دادن در اين ويرانسرا پروا ندارم شمع بزم عاشقانم يك جهان پروانه دارم

ص: 173

من به بحر طاوها و ياوسين درّ ثمينم گنج ثار اللَّه ام و جا كُنج اين ويرانه دارم

تا سرو سامان دهم بر نهضت سرخ حسين پايگاهى جاودان در شام محنت خانه دارم

مى پذيرم آشناى دين و قرآن را به درگه دشمنى با دشمنانِ از خدا بيگانه دارم

بر يزيد بى حياى خيره سر پيروز گشتم زين ظفر بر درگه حق سجده شكرانه دارم

گر كنم در دادگاه داورى از او شكايت شكوه ها از دستيارش زاده مرجانه دارم

شاهد من پاى مجروح است از خار مغيلان و آن كبودى ها كه از ضرب سنان بر شانه دارم

از غم هجر پدر، و زداغ جانسوز برادرناله هاى زار همچون استن حنّانه دارم

زان شبى كآمد به سروقتم پدر با سر، چه گويم خاطرات جانگدازى زآن شه فرزانه دارم

بارالها! من «فراهى» ذاكر آل رسولم كآرزوى مدفن آن گوهر يكدانه دارم

عزيزاللَّه فراهى كاشانى

يكدانه گوهر

چه مِى بود اينكه در پيمانه كردى؟كه عالم را از آن ديوانه كردى

ص: 174

نمى دانم چه كردى كز غم خودجهان را تا ابد غمخانه كردى

گرفتى دين و دادى هستى خويش حقيقت همّتى مردانه كردى

سراپا سوختى چون شمع خود راچه جانها گرد خود پروانه كردى

نه تنها سوختى از آشنا جان كه هم خون در دل بيگانه كردى

نهان از خويشتن يكدانه گوهربه شهر شام در ويرانه كردى

يزيد شوم را تا حشر رسواز شرح حال آن دردانه كردى

محمدحسين صغير اصفهانى

درياى محبت

دمى كز غصه دل گفتگو كردبيان قصّه سنگ و سبو كرد

شبى در گوشه ويرانه شام رقيه باب خود را آرزو كرد

گهى خوابيد و گه ناليد و گاهى به سوى زينب غمديده روكرد

گهى بادُرّ اشك خود پدر رادر آن تاريكى شب جستجو كرد

زبس ناليد در آن نيمه شب قضا او را به آن سر رو به رو كرد

گرفت آن ماه خونين را در آغوش به اشك ديده او را شستشو كرد

همى با رأس بابا راز دل گفت همى از درد هجران گفتگو كرد

حكايتها زرنج كوفه و شام شكايتها زبيداد عدو كرد

چنان شد غرق در پاى محبت كه جان خود فداى جان او كرد

اگر جان داد در كنج خرابه ولى كاخ ستم را زير و رو كرد

زوصف او رقم زد هر كه خسروبراى خويش كسب آبرو كرد

سيد محمد خسرو

ص: 175

دشت مخوف

كاروان رفت و من سوخته دل جا مانده ام آه كز ناقه بيفتادم و تنها مانده ام

همرهان، بى خبر از من بگذشتند و دريغ من وحشت زده در دامن صحرا مانده ام

در پى قافله بسيار دويدم امّاپايم از خار زره ماند و من از پا مانده ام

كودكى خسته و شب تيره و اين دشت مخوف چه كنم روبه كه آرم كه زره وامانده ام

اى پدر گر به سرم پا بگذارى چه شودكه در اين باديه از قافله من جامانده ام

در ميان اسرا مونس من زينب بوددور از عمّه خود زينب كبرى مانده ام

زد مؤيد به حريم رضوى بوسه و گفت للَّه الحمد كه بر درگه مولا مانده ام

سيد رضا مؤيد

غنچه نشكفته

من غنچه نشكفته بستان حسينم من نوگل پرپر به گلستان حسينم

ص: 176

پژمرده گلى ريخته از گلبن زهرامن طفل نوآموز دبستان حسينم

من كودك معصومم و مظلوم رقيه از جسم حسينم من و وزجان حسينم

يك آه جگر سوز زسوز دل زينب يك قطره اشك از بُن مژگان حسينم

من گنج نهان در دل ويرانه شامم من شمع شب افروز شبستان حسينم

آنشب كه به ديدار من آمد به خرابه وقتى پدرم ديد پريشان حسينم

همراه سر خويش مرا پاى بپا بودتا جنّت فردوس به دامان حسينم

جان بر سر سوداى غمش دادم و شادم كامروز حسين از من و من زان حسينم

قربانى حق شد پدرم شاه شهيدان فخر من از آنست كه قربان حسينم

روشن كن اين شام سياهم كه شعاعى از روى چو خورشيد درخشان حسينم

برپادشهان فخر از آن كرد رياضى كز لطف خدا بنده احسان حسينم

سيد محمد على رياضى يزدى

ص: 177

پذيرايى در خور

دشمنان نقشه كشيدند و تفكّر كردندتا مرا دربدر و غرق تأثر كردند

مى كنم زير و زبر دولت پوشاليشان تا كه بر عكس شود آنچه تصور كردند

آن سفيرم كه فرستاده مرا ثار اللَّه از ره جهل به من فخر و تكبّر كردند

گفته ما همه احكام خدا بود و رسول حرف حق را نشنيدند و تمسخر كردند

ميهمان را كه به زنجير گران مى بندد؟شاميان خوب پذيرايى در خور كردند

چونكه غربت زده و خاك نشينم ديدندبازر و زيورشان ناز و تفاخر كردند

پيش چشم من غارت زده همسالانم زينت گوش خود آويزه اى از درّ كردند

آستين كرده ام از شرم حجاب رويم پيش آنانكه به سر معجر و چادر كردند

دست در دست پدر گشته تماشاگر من چشمم از غصّه پر از اشك تحسّر كردند

لحظه اى داغ عزيزان نرود از يادم وه كه از غصه دل كوچك من پر كردند

ص: 178

اى خوش آنانكه «حسان» يار عدالت گشتنديا زاهل ستم اظهار تنفّر كردند

حبيب اللَّه چايچيان

قبله نما

اى پدرجان، زكجا آمده اى؟سوى ويرانه چرا آمده اى؟

امشب اين كلبه شده وادى طورچون تو اى نور خدا آمده اى

وه كه بر درد پريشانى من امشب از لطف دوا آمده اى

اى پدر، بنده نوازى كردى كه به ويرانه سرا آمده اى

داشتم ديده به راهت همه شب ليك امشب برِ ما آمده اى

لطف كردى زكنار شهداتو به نزد اسرا آمده اى

جان فداى قدمت مى سازم زآنكه سرساخته پا آمده اى

اى پدر بوسه زنم بر رخ توچونكه از كرببلا آمده اى

به روى سينه ترا جاى دهم گرچه از طشت طلا آمده اى

سجده شكر بجا مى آرم چون توام قبله نما آمده اى

دگر از عقده دل دم نزنم تا تو اى عقده گشا آمده اى

لطف بنما و مرو از بر ماتو كه از مهر و وفا آمده اى

در جزا لطف تو و «ثابت» ماچونكه شافع به جزا آمده اى

قاسم استادى ثابت

ص: 179

غنچه نشكفته پرپر

بيا اى سر به ويران با من ويران نشين سركن بزرگى كن شبى را سر در اين بيت محقّر كن

اگر غنچه بخندد بازگردد گل شود غم نيست نظر اى باغبان بر غنچه نشكفته پرپر كن

اگر از طشت ديدى عمّه را و چشم خود بستى نيم من عمه بگشا چشم و بر من ناز كمتر كن

زبان را نيست نيرويى كه گويم عمّه ممنونم تو بگشا لعل لب از او تشكر جاى دختر كن

اگر مى شد لب لعل تو از هم باز مى كردم ولى در دست من آنقدر نيرو نيست باور كن

نه جاى تو نه جاى من نه جاى عمه ام اينجاست مرا با خود ببر همراه و همبازى اصغر كن

على انسانى

ماه خون گرفته

اى ماه خون گرفته، كه امشب برآمدى نازم سرت به سركشى از دختر آمدى

تو باغبان عشقى و از دشت لاله هادر پيش يك چمن گل نيلوفر آمدى

ص: 180

دشمن گرفته كلبه ما را زچار سواى دلنواز من، زكدامين درآمدى؟

راضى به زحمت تو نبودم كه اين چنين بر ديدن رقيه خود، با سرآمدى

جان منى كه بر لب من آمدى پدرعمر منى كه گوشه ويران سرآمدى

اى از سفر رسيده، چه آوردى ارمغان؟دست تهى چرا به بر دختر آمدى؟

يادم بود كه رفتى و اصغر به دوش تواينك چرا بدون على اصغر آمدى؟

از بزم ما خرابه نشينان دگر مرواى ماه خون گرفته كه امشب برآمدى

سيد رضا مؤيد

كلبه احزان

اى كاش اشك ديده من بسترم نبودمى سوختم چو شمعى و خاكسترم نبود

بود اول مصيبت من غصه فراق دردا كه داغ هجر غم آخرم نبود

اى ماه من، به كلبه احزان خوش آمدى بى روى تو فروغ به چشم ترم نبود

ص: 181

خون جگر به خوان پذيرايى من است شرمنده ام كه سفره رنگين ترم نبود

اى روشن از جمال تو صبح اميد من در كودكى يتيم شدن باورم نبود

منزل به منزل آمدم امّاهزار حيف در راه شام سايه تو بر سرم نبود

شد خورد استخوان من از تازيانه چون تاب تحمل اين همه در پيكرم نبود

ناز مرا به ضربت سيلى كشيد خصم بابا گمان نبر كه نوازشگرم نبود

تا زنده ام، به جان تو مديون زينبم جز او كسى به فكر من وخواهرم نبود

افتادم آن شبى كه ز ناقه به روى خاك از ترس مرده بودم اگر مادرم نبود

جز ديدن جمال امام زمان «شفق»در روزگار آرزوى ديگرم نبود

سيد محمد جواد غفورزاده شفق

دل هستى شرر گرفت

آن شب زعمه طفل سراغ پدر گرفت اختر زماهتاب خبر از قمر گرفت

ص: 182

هر روز نا اميدتر از روز پيش بودهر شب بهانه بيشتر از پيشتر گرفت

چشمى زخواب خالى و از اشك درد پروزآب ديده اش دل هستى شرر گرفت

تا روى زرد خويش كند سرخ پيش خصم يارى زچشم خويش به خون جگر گرفت

هرگه كه خواست آن سوى ويران رود زضعف در بين ره كمك زيتيم دگر گرفت

سر را چو ديد و با خبر از سر گذشت شدناچار دست كوچك خود را به سر گرفت

با دست بى توان ز رُخش خاك و خون زدودو آنگاه بوسه زان لب خشكيده بر گرفت

بس حرف داشت ليك توان بيان نداشت وز عمر كوته اش سخن او اثر گرفت

على انسانى

سايه ديوار

عمه، امشب خواب در چشم من افكار نيست حالتى دارم كه او را طاقت گفتار نيست

چون من بى كس يتيمى در تمام روزگاربى انيس و مونس و بى ياور و غمخوار نيست

ص: 183

روز در كنج خرابه در ميان آفتاب سايه اى بر سر مرا جز سايه ديوار نيست

در دل شب ها كه مرد و زن به خواب راحتندديده اى جز چشم اشك افشان من بيدار نيست

جز كه بينم روى باب و در بر او جان هم ديگرم با هيچكس، در ملك امكان كار نيست

زآتش اين غم كه نقد جان عالم را گرفت«جودى» افسرده را جز آه آتش بار نيست

ميرزا عبدالجواد جودى خراسانى

اشك خونين

آسمان ديده هر شب پر زپروين مى كنم زاختران اشك اين ويرانه تزيين مى كنم

اى ستمگر، هرچه مى خواهى تو با ما ظلم كن سرنگون كاخ تو را با اشك خونين مى كنم

من به درگاه خدا با دستهاى كوچكم بهر مظلومان دعا، بهر تو نفرين مى كنم

سرخوش و سرمست در كاخ ستم بنشسته اى عاقبت رسوايت اى خودخواه و خودبين مى كنم

زنده شد آيين حق با كشتن مردان مردمن هم از جان، حفظ مرزدين و آيين مى كنم

ص: 184

دخترى از آل طاهايم كه با عزم متين پاسدارى از حريم آل ياسين مى كنم

گر سيه چون شام كردى شام را اى تيره روزبا فروغ مشعل توحيد تزيين مى كنم

خوشه چين خرمن احسان من شد حافظى كز محبت لطف برآن زار مسكين مى كنم

محسن حافظى

دولت وصل

وه كه امشب دامن جانان به دست آورده ام دامنش را در شب هجران به دست آورده ام

آنچه مى جستم به دشت و كوه و صحرا روزهانيمه شب در گوشه ويران به دست آورده ام

گرچه طفلم دل زدم مردانه بر درياى غم عاقبت اين گوهر تابان به دست آورده ام

كلبه ويران كجا و موكب بابم حسين دولت وصلش عجب آسان به دست آورده ام

دست از جان شسته ام با ديدن روى پدرجان چه باشد، زآنكه به از جان به دست آورده ام

آنچه را ديگر نمى گشتى ميّسر بهر مامن به سوز سينه نالان به دست آورده ام

ص: 185

تا گرفتم افتخار خدمت آل على عليه السلام اى «مؤيد» اين همه عنوان به دست آورده ام

هر زمان بخشند لطف ديگرى بر طبع من چون رضاى خاطر ايشان به دست آورده ام

سيد رضا مؤيد

خلوتگه راز

چو آمد در برم جانانم امشب به تن آمد دوباره جانم امشب

بحمد اللَّه كه در خلوتگه رازسر بابا است بر دامانم امشب

چو غنچه گل به لب دارد تبسّم گلم خندان و من گريانم امشب

گلم بردامن و من همچو بلبل به آه و ناله و افغانم امشب

ندارم من دگر اندوه در دل پدر گرديده چون مهمانم امشب

به غير از جان چه دارم تا كه سازم نثار مقدم جانانم امشب

لب خشكش ببوسم يا گلويش؟در اين سودا عجب حيرانم امشب

شدم گر بى سر و سامان زهجرش پدر داده سر و سامانم امشب

«شريفى» از غم آل پيامبر صلى الله عليه و آله چو مرغان سحر نالانم امشب

عبدالحسين شريفى

راز پنهان

پدر اى عمه جان، از لطف ميهمان من است امشب چراغ دوده طاها به سامان من است امشب

ص: 186

سر خود را به دامان پدر طفلان نهند امّازخوشبختى سر بابا به دامان من است امشب

گرفتم چونكه روپوش ازطبق شدمقصدم حاصل دگر بر خلق پيدا، راز پنهان من است امشب

نمى دانم بگريم يا بخندم در چنين حالت منم حيران و گردون نيز حيران من است امشب

همان دشمن كه كرد اينسان پريشان خاطر ما راپريشان خاطر از تأثير افغان من است امشب

صبا سوى مدينه بگذر و با جده ام برگوكه زيب دامن تو زيب دامان من است امشب

مؤيد را جواز كربلا خواهم عطاكردن كه با اين شعر چشم او به احسان من است امشب

سيدرضا مؤيد

گوهر مقصود

سرت را اى پدر جان، زيب دامان مى كنم امشب به قربان سر دور از تنت، جان مى كنم امشب

چشيدم گرچه زهر هجر را از كربلا تا شام به داروى وصالت درد، درمان مى كنم امشب

ز راه لطف گر مهمان شدى بر دختر زارت ببين جان را فداى چون تو مهمان مى كنم امشب

ص: 187

به درياى غمت غرقم ولى بنگر در اين دريابه پا از موج اشك خويش طوفان مى كنم امشب

به جان تو قسم، ديگر نخواهم زندگانى رارها خود را زدرد و رنجِ دوران مى كنم امشب

به كف چون گوهر مقصود را دارم چه غم دارم كه خود گنجى نهان در كنج ويران مى كنم امشب

من اين ويرانه را ماتم سراى خويش مى سازم پريشان تر چو اين جمع پريشان مى كنم امشب

فدايت جان شيرين مى كنم وز اين فداكارى هزاران همچو «ثابت» را نواخوان مى كنم امشب

قاسم استادى «ثابت»

مرغ شباهنگ

من اين ويرانه را از اشك دريا مى كنم امشب زدريا گوهر مقصود پيدا مى كنم امشب

سحرگاهان كه در خواب است چشم زاده سفيان به زارى سر به سوى حق تعالى مى كنم امشب

ندارم تاب هجران پدر زين بيشتر برجان زحق ديدار رويش را تمنّا مى كنم امشب

اگر چندى پدر پنهان بود از چشم ما ليكن من آن گم گشته را اى عمّه! پيدا مى كنم امشب

ص: 188

چو دانم ناله شب زنده داران بى اثر نبودبه آه نيمه شب اين عقده ها وا مى كنم امشب

اگر منت گذارد بر من و آيد به بالينم بدين شكرانه جان قربان بابا مى كنم امشب

به گرد شمع رويش همچنان پروانه مى سوزم زمرگ خود در اين ويرانه غوغا مى كنم امشب

ز دشمن هرچه ديدم من نگفتم تاكنون با كس ولى نزد پدر راز دل افشا مى كنم امشب

من آن مرغ شباهنگم كه از اين لانه ويران به ناگه آشيان برشاخ طوبى مى كنم امشب

من آن طفل صغير شاه دينم كز بر طفلان به جنت جاى در دامان زهرا مى كنم امشب

همان درّ يتيم زاده زهرا حسينم من كه همچون گنج در ويرانه مأوا مى كنم امشب

رقيّه آخرين قربانى شاه شهيدانم كه خود طومارمرگ خويش امضا مى كنم امشب

تأسّى كرده ام در كودكى بر مادرم زهراكه با رخسار نيلى، ترك دنيا مى كنم امشب

منم دُخت حسين و قبله حاجات اهل دل همه درد مؤيد را مداوا مى كنم امشب

سيد رضا مؤيد

ص: 189

آتش غم

اى سيه رو، روز تو از شب سيه تر مى كنم عاقبت رسوايت اى خصم ستمگر مى كنم

اى يزيد دون من مظلومه ويران نشين واژگون كاخ تو را با ديده تر مى كنم

با خروش ناله و با سيل اشك و موج آه زير و رو بنياد استبداد يكسر مى كنم

اين خرابه سنگر است و من حماسه آفرين خصم را نابود در دامان سنگر مى كنم

شد به دشت آرزوها گر بهار ما خزان ياد از آن دشت و وزآن گلهاى پرپر مى كنم

اشك دُرّ و گوهر است و ديدگان من صدف از صدف جارى به دامان، دُر و گوهر مى كنم

هر زمان دژخيمها سيلى به رويم مى زنندمن فغان بر مادرم زهراى اطهر مى كنم

من كه چندين ماه همبازى اصغر بوده ام ياد از آن غنچه نشكفته پرپر مى كنم

گر پدر با سر به ديدارم بيايد من زشوق خويش را محو رخش از پاى تا سر مى كنم

گرچه سوزد حافظى در آتش عشق حسين باز هم من طبع او را شعله ورتر مى كنم

محسن حافظى

ص: 190

گوهرهاى اشك

سر خونينت امشب، زيب دامان مى كنم بابارخ نورانيّت را بوسه باران مى كنم بابا

اگر با سر به ديدار رقيّه آمدى من هم فداى مقدم فرخنده ات جان مى كنم بابا

تو از اين بيشتر با دختر خود مهربان بودى چه شد كين گونه از هجر تو افغان مى كنم بابا

شدى بر دخترت مهمان و اين ويرانه غم رازگوهرهاى اشك امشب چراغان مى كنم بابا

در اين ويرانسرا با تير آه و با سپاه اشك بناى زاده مرجانه ويران مى كنم بابا

اگر در كودكى گشتم پريشان روزگار امّاجهان را زين پريشانى پريشان مى كنم بابا

زرنج راه و زجر دشمنان حرفى نمى گويم اگر گويم جهان را بيت احزان مى كنم بابا

زما در مهربان تر بود بر من عمه ام زينب از او تقدير زآن لطف فراوان مى كنم بابا

زسوز دل سروده «حافظى» سوز درونم رابه سويش گوشه چشمى زاحسان مى كنم بابا

محسن حافظى

ص: 191

چلچراغ اشك

آمدى با رأس خونين اى پدرلاله اى در دست گلچين اى پدر

خير مقدم ديدن ماه رُخت بر دلم بخشيده تسكين اى پدر

مى شود با چلچراغ اشك من امشب اين ويرانه تزيين اى پدر

اشك سرخ و چهره زرد، و تن سياه سفره ام گرديده رنگين اى پدر

از غمت هر شب نخفتم تا سحرشاهد من بود پروين اى پدر

من گل نشكفته، پرپر گشته ام واى از بيداد گلچين اى پدر

هر چه تلخى ديده ام از راه شام شور عشقت كرده شيرين اى پدر

رونماى روى تو جان مى دهم چون مرا نَبْوَد به از اين، اى پدر

على انسانى

لحظه شيرين

گرديد شاد اين دل غمگينم اى پدركامشب تو آمدى پى تسكينم اى پدر

رأس بريده تو وطشت طلا عجب باز اين چه صحنه ايست كه مى بينم اى پدر

امشب به ماه و زهره و پروين چه حاجتم هستى تو ماه و زهره و پروينم اى پدر

ويرانه گلشن من و من عندليب آن رخسار توست لاله و نسرينم اى پدر

ص: 192

بعد از گذشت واقعه تلخ كربلااين ساعت است لحظه شيرينم اى پدر

امشب مگر تو آمدى تا به وقت مرگ باشى زمهر بر سر بالينم اى پدر

ترسم كه آسمان ندهد آنقدر امان تا ساعتى كنار تو بنشينم اى پدر

اطفال شام نان تصدق به من دهندگويا گمان كنند كه مسكينم اى پدر

اين شعر جانگداز مؤيد قبول كن چون باز گفته قصه ديرينم اى پدر

سيد رضا مؤيد

مناى عشق

بيت الاحزان مرا امشب صفا دادى پدربا وصال خويش قلبم را شفا دادى پدر

زآتش هجران تو يك شب نه هر شب سوختم خوش به من در كودكى درس وفادادى پدر

خواستم تا در مدينه وصل ما حاصل شودحاجتم را گوشه ويران سرا دادى پدر

در مناى عشق رفتى يا به قربانگاه خون جان خود را در ره جانان كجا دادى پدر

ص: 193

بر عزاداران خود امشب به ويران سرزدى اجر نيكويى به اين صاحب عزا دادى پدر

من در آغوش تو هر شب داشتم جا مرحباًخويش را امشب به دامانم تو جا دادى پدر

همره خود بر مرا، تا اهل عالم بنگرنددخترت را نيز در راه خدا دادى، پدر

نظم ميثم بُرد دل از دوستان و شيعيان كز كرم او را تو طبع دلربا دادى، پدر

غلامرضا سازگار- ميثم

گلستان وجود

رفت از كف، طاقت و تاب و توانم اى پدرسوى جانان رفتى و بردى تو جانم اى پدر

آن شنيدم ميهمان گشتى بر بيگانگان من مگر كمتر از آن بيگانگانم اى پدر

گرگمان دارى نيايد ميهماندارى زمن امشب از رأفت بيا كن امتحانم اى پدر

جان به لب آمد مرا در انتظار روى توبر لبم بگذار لب، بردار جانم اى پدر

يا بيا بنشين برم يا در برت بنشان مراميهمانم باش يا شو ميزبانم اى پدر

ص: 194

بعد از آن شب كه فتادم از شتر روى زمين عمّه غمديده ام شد پاسبانم اى پدر

خوب شد خواندى تو قرآن، رفع تهمت شد زمااز شماتت سوخت مغز استخوانم اى پدر

غنچه نشكفته بودم در گلستان وجودكرد دشمن عاقبت بى باغبانم اى پدر

سيد جواد مظلوم پور

درد هجر

در اين خرابه بى سر و سامانم اى پدر!از درد هجر سر به گريبانم اى پدر

امشب كه آمدى تو به سر وقت دخترت رونق گرفت كلبه احزانم اى پدر

پروانه سان به گرد سرت بال و پر زنم امشب شدى تو شمع شبستانم اى پدر

جايم هميشه بود به دامان لطف توامشب بگير باز به دامانم اى پدر

كردى هميشه لطف به اطفال بى پدرمن هم يكى زجمله يتيمانم اى پدر

بودى چو جان به پيكر طفل صغير خوداز سوز هجر پيكر بى جانم اى پدر

ص: 195

مى خواستم كه پاى نهى بر سرم ز مهربا سر شدى زلطف، تو مهمانم اى پدر

محمود سيفى شيرازى

نقد جان

آمدى و خاطرم را شاد كردى اى پدرامشب اين ويرانه را آباد كردى اى پدر

نقد جان دارم به كف بهر نثار مقدمت كز محبت دخترت را ياد كردى اى پدر

پاى گفتم مى نهى بر ديده، با سرآمدى در دلم شورى دگر ايجاد كردى اى پدر

مى شوم ممنون اگر امشب بمانى پيش من زانكه در هر جا مرا امداد كردى اى پدر

گر مرا همراه خود بيرون از اين ويران برى طايرى را از قفس آزاد كردى اى پدر

منكه چون صيدى اسير دام صياد توام از چه روشن خانه صياد كردى اى پدر

شستشو در چشمه چشمم دهم رخساره ات خوب شد اين چشمه را بنياد كردى اى پدر

تا نسازندم جدا از عمه ام اين جمله راهر شب از بالاى نى فرياد كردى اى پدر

ص: 196

تا رقيه نام من بگذاشتى در هر دو كون ناميم زين نام چون اجداد كردى اى پدر

خون هفتاد و دو تن با اشك من آميختى واژگون تا كاخ استبداد كردى اى پدر

همتت نازم كه تا اسلام ماند جاودان هر نفس پيكار با الحاد كردى اى پدر

سينه آكنده چون دارد زغم «حلاج» رابهره ور از فيض استمداد كردى اى پدر

دارد اميد شفاعت از تو آن افسرده دل جاى چون در عرصه ميعاد كردى اى پدر

جعفر بابايى- حلاج

يوسف فاطمه

پدر من، پسر فاطمه، مهمان من است عمه، مهمان نه كه جان من و جانان من است

كنج ويرانه شام و سرخونين پدرآسمان در عجب از اين سر و سامان من است

از بهشت آمده آقاى جوانان بهشت يوسف فاطمه در كلبه احزان من است

اوست موساى من و غمكده ام وادى طورآتش نخله طور از دل سوزان من است

ياد باد آنكه شب و روز، مرا مى بوسيداينكه امشب سر او زينت دامان من است

ص: 197

گر لبش سوخته از تشنگى و سوز جگربه خدا سوخته تر از لب او، جان من است

مى زنم بر لب او بوسه كه الفت زقديم بين اين لعل لب و ديده گريان من است

بر دل و جان مؤيد شررى زد غم من كه پس از دير زمان باز غزل خوان من است

سيد رضا مؤيد

آفتابى دميده

جان بر لب رسيده دارم من قد از غم خميده دارم من

سر در خون نهفته دارى توچشم در خون طپيده دارم من

ديگر اى مه، متاب كز رأفت آفتابى دميده دارم من

آه و افسوس، روى دامانم سر از تن بريده دارم من

ديده بگشا كه از غمت بابارنگ از رخ پريده دارم من

باغبانا، زهجر بى تابم خار ماتم به ديده دارم من

يا سر از شوق ديدنش چون شمع اشك بر رخ چكيده دارم من

محمد تارى- ياسر

شمع شب تار

ديشب مه من، دلبر و دلدار كه بودى من فكر تو بودم، تو گرفتار كه بودى

ص: 198

در خواب تو را ديدم و بيدار شدم ليك اى دلبر گم گشته تو بيدار كه بودى

در طشت طلا ديده ات آن سو نگران بودآرام دل من، پى ديدار كه بودى

پيش نظرت گشت عدو مشترى من اى يوسف زهرا، تو خريدار كه بودى

برگو به من از خواندن آن آيه قرآن در نقشه بر هم زدن كار كه بودى

ويرانه شده منزل ما خاك نشينان اى جان جهان گنج گهربار كه بودى

پروانه صفت گرد سرت گردم و سوزم تا فاش شود شمع شب تار كه بودى

زود از بر من رفتى و ناگفته بسى ماندجز ما تو مگر محرم اسرار كه بودى

سيد جواد مظلوم پور

فراق يار

من آن شمعم كه آتش بس كه آبم كرده خاموشم همه كردند غير از چند پروانه، فراموشم

اگر بيمار شد كس، گل برايش مى برند و من به جاى دسته گل باشد سر بابا در آغوشم

ص: 199

پس از قتل تو اى لب تشنه، آب آزاد شد برماشرار آتش است اين آب بر كامم نمى نوشم

ززهرا مادرم خود ياد دارم راز دارى رااز آن رو صورت خود را زچشم عمه مى پوشم

اگر گاهى رها مى شد زحبس سينه فريادم به ضرب تازيانه قاتلت مى كرد خاموشم

فراق يار و سنگ اهل شام و خنده دشمن من آخر كودكم، اين بار سنگينى است بر دوشم

سپر مى كرد عمه خويش را بر حفظ جان من نگردد مهربانيهاى او هرگز فراموشم

دو چشم نيمه بازت مى كند با هستيم بازى هم از تن مى ستاند جان هم از سر مى برد هوشم

بود دور از كرامت گر نگيرم دست ميثم راغلام خويش را گرچه گنهكار است نفروشم

غلامرضا سازگار- ميثم

جلوه عشق

بخت با شاهد مقصود هم آغوشم كرددر شب غم زمى وصل قدح نوشم كرد

خواب بودم من و آمد پدرم در خوابم آنكه در ماتم او، دهر سيه پوشم كرد

ص: 200

خويش در دامنش افكندم و در گريه شدم او هم از لطف و كرم، سخت در آغوشم كرد

گله آغاز نمودم من و آن محرم رازگوش بر درد و غم اين دل پر جوشم كرد

ديد از آتش غم لاله صفت مى سوزم شبنم از اشك به جانم زد و مدهوشم كرد

با وى از سيلى شمر و رخ نيلى گفتم دست چون بر سرو رخسار و بناگوشم كرد

گفتم از كعب نى و تاب رسن گشته كبودنظر آن گاه كه به بازو و بر دوشم كرد

ساخت اين مرثيه و گفت مؤيد كه قضاحلقه خدمت اجداد تو در گوشم كرد

سيد رضا مؤيد

درّ ناياب

پدر را عمه جان در خواب ديدم هلال ماه نو در آب ديدم

من از ديدار او بى تاب بودم پدر را هم چو خود بى تاب ديدم

يتيمانه چو اشك ديده ام ريخت به چشم او هم اشك ناب ديدم

ص: 201

به چشمش موج مى زد سيل اشكش دلم را غرق آن سيلاب ديدم

مرا بگرفت در آغوش گرمش نوازشها بسى از باب ديدم

بود محراب سجّاد اين خرابه پدر را من در اين محراب ديدم

دلم غوّاص شد در بحر وصلش صدف جُستم، دُر ناياب ديدم

در اين غم خون ببار از ديده «فاخر»كه من خون خدا در خواب ديدم

فاخر- مشهد

ريحان آرزو

آنكه در اين مزار شريف آرميده است امّ البكاء رقيّه محنت كشيده است

اين قبر كوچك است از آن طفل خردسال كز دشمنان دون بسى رنج ديده است

اينجا زتاب غم، دل زينب شده است آب بس ناله يتيم برادر شنيده است

اينجا زمرگ دختر مظلومه حسين كلثوم زار جامه طاقت دريده است

ص: 202

اينجا زداغ نوگل گلزار شاه دين از چشم اهل بيت نبى خون چكيده است

اينجا زپا فتاده و او را ربوده خواب طفلى كه روى خار مغيلان دويده است

اينجاست كز رقيّه دلخسته مرغ روح برشاخسار روضه رضوان پريده است

يا رب، به جز رقيه كدامين يتيم راتسكين به ديدن سر از تن بريده است

گر بنگرى به ديده دل بر مزار اوريحان آرزو گل حسرت دميده است

نازم به آنكه هستى خود داده و زخداى روز ازل متاع شفاعت خريده است

در امر صبر، طاقت زينب عجيب نيست حق، صبر را زطاقت وى آفريده است

از جدّ و باب و مام و برادر غم بلاارث مسلّمى است كه بر او رسيده است

بر چيدنش محال بود تا ابد صغيرشاه شهيد طرفه بساطى كه چيده است

صغير اصفهانى

ص: 203

سايه دولت

اى پدر، تا گشتم از آغوش پر مهرت جدابا طرب بيگانه ام با درد و محنت آشنا

تا نهان از ديده من شد گل رخسار توروز و شب چون بلبلى كارم بود شور و نوا

شد تن رنجور من دور از تو مشتى استخوان سايه دولت چرا از من گرفتى چون هما

تا تو را سازد خبر از درد هستى سوز من رازها هر شب زسوز سينه گفتم با صبا

از دل و جان گشته ام شرمنده احسان اوزآنكه كرد آگه زحالم پيك مشتاقان تو را

از جفاى دشمن دون عقده ها دارم به دل گوش بگشا بر حديثم تا بگويم ماجرا

گوشه ويرانه شد مأوا مرا از جور دهرخاك تيره بسترم گرديد و خشتم متكا

تا شدى دور از برم گشتم اسير درد و غم آمدى اكنون شدم از محنت هجران رها

تا تو رفتى از برم، بر خوان من از بهر قوت اشك گلگون است آب و پاره هاى دل غذا

آمدى افروختى كاشانه ام را همچو شمع من برآنم تا كنم پروانه آسا جان فدا

محمد شاهرخى

ص: 204

آفتاب عشق

اى پدر جان، در كجا دارى مقام تا ببينى طعنه اطفال شام

با چنين اندوه و آه و زاريم چهره ننمايى تو در بيداريم

مى روم در خواب تا در خواب من دل شود روشن زروى باب من

خفت اودر خواب و روى باب ديدآفتاب عشق را در خواب ديد

ناله زد كى عمه بابايم زمهرزد گل بوسه مرا اكنون به چهر

ديد از من صورت نيلى شده نيلگون رخسار از سيلى شده

ز اهل بيت پادشاه عالمين بر فلك شد شور بانگ يا حسين

در چنين هنگامه سوز و گدازبُد يزيد بى حيا در خواب ناز

چون زكار طفل و سرآگاه شدحيله انديشيد و چون روباه شد

او يقين مى كرد كو جان مى دهدگر سر پر خون بابا بنگرد

مردها را جمله با شمشير كشت كودكان را نيز با تزوير كشت

تا كُشند آن بلبل بى بال و سرداد فرمان تا برند يك عدّه سر

در خرابه چون سر پر خون رسيدناله زينب سوى گردون رسيد

گفت عمّه من نمى خواهم طعام غير ماه خود نمى خواهم به شام

گفت زينب يك طرف سرپوش گيرجان تو اينجاست در آغوش گير

طفل چون سرپوش از سر برگرفت سرگرفت و ناله ها از سر گرفت

گفت بابا، خير مقدم، آمدى شمع جمع اهل ماتم آمدى

گو كدامين ظالم شوم لئيم كرد در طفلى مرا از كين يتيم

آنقدر از پرده دل زد صداتا سر و جان از تن او شد جدا

يعنى يكسو طفل، يكسو سرفتادبرسماء جان، برزمين پيكر فتاد

ص: 205

عصمت اللَّه ناگهان آن صحنه ديدرنگ از رخسار تابانش پريد

ناله مى زد كى يگانه گوهرم اى رقيّه اى گل نيلوفرم

شد تنت آسوده از آزار شام از نى واز سنگ در بازار شام

چونكه از غمها حكايت مى كنى در بر بابا شكايت مى كنى

شكوه زينب بر بابا مكن لب براى شكوه من وامكن

على اكبر طلوعى گيلانى

غم هجر

آمدى گوشه ويران چه عجب!زده اى سر به يتيمان چه عجب!

تو مپندار كه مهمان منى به خدا خوبتر از جان منى

بس كه از جور فلك دلگيرم اول عمر ز عمرم سيرم

دل دختر به پدر خوش باشدمهربانى زدو سر خوش باشد

تو بهين باب سرافراز منى تو خريدار من و ناز منى

بعد از اين ناز براى كه كنم جا به دامان وفاى كه كنم

اشك چشم من اگر بگذارددرد دلهام شنيدن دارد

گرچه در دامن زينب بودم تا سحر ياد تو هر شب بودم

گر نمى كرد به جان امدادم از غم هجر تو جان مى دادم

آنقدر ضعف به پيكر دارم كه سرت را نتوان بردارم

امشب از روى تو مهمان خجلم از پذيرايى خود منفعلم

مژده عمّه كه پدر آمده است رفته با پا و به سر آمده است

ديدنى گوشه ويرانه شده جمع شمع و گل و پروانه شده

ص: 206

آخر اى كشته راه ايزدپدرت سر به يتيمان مى زد

تو هم آخر پسر آن پدرى تو پور آن نخل امامت ثمرى

كه به پيشانى تو سنگ زده؟كه زخون بررخ تو رنگ زده؟

اى پدر كاش به جاى سر تومى بريدند سر دختر تو

على انسانى

سر خونين

من آن دُر دانه ويران نشينم رقيه دختر سلطان دينم

سه ساله دخترى افسرده ام من زدست خصم سيلى خورده ام من

محيط شام را غمخانه كردم بناى ظلم را ويرانه كردم

به دست كوچك و بخت بلندم درخت ظلم از در ريشه كندم

در اين ويرانسرا دادم زكف جان كه با ظالم نبندم عهد و پيمان

فدا گشتم به راه حىّ داورندادم دست بر دست ستمگر

پدر مى خواستم، دشمن زبيدادسر خونين او بهرم فرستاد

چو ديدم روى او از پا فتادم سرش را روى دامانم نهادم

زمژگان گوهر ياقوت سُفتم يكايك دردهاى خويش گفتم

به او گفتم خبر دارى تو يا نه سيه شد پيكرم از تازيانه

ببين بابا كه شد ويرانه جايم شده از رنج ره مجروح پايم

ببين بابا رخم گرديده نيلى به من زد شمر دون بعد از توسيلى

پدر دانى چه محنتها كشيدم روى خار مغيلان ها دويدم

زبس نزد پدر ناليدم از دردمرا با خويش بُرد و راحتم كرد

ص: 207

نبودم چون پذيرايى فراهم نثارش جان خود كردم در آندم

چنان شوق پدر بُرد از سرم هوش كه خود رايك جهت كردم فراموش

به عالم گر حقيقت مى پذيريدزقبر كوچك من پند گيريد

دهان زورگويان را منم مشت حقيقت را نشايد با ستم كشت

محمد آزادگان

زهراى سه ساله

اينجا محيط سوز و اشك و آه و ناله است اينجا زيارتگاه زهراى سه ساله است

اينجا دمشقى ها گلى پژمرده دارنددر زير گل مهمان سيلى خورده دارند

اينجا دل شب كودكى هجران كشيده گلبوسه بگرفته زرگهاى بريده

اينجا بهشت دسته گلهاى مدينه است اينجا عبادتگاه كلثوم وسكينه است

اينجا زيارتگاه جبريل امين است اينجا عبادتگاه زين العابدين است

اينجا زچشم خود گلاب افشانده زينب اينجا نماز شب نشسته خوانده زينب

اينجا به خاكش هر وجب دردى نهفته اينجا سه ساله دخترى بى شام خفته

ص: 208

اينجا نخفته چشم بيدار رقيه اينجا حسين آمد به ديدار رقيه

اينجا قضا بر دفتر هجران ورق زداينجا رقيه پرده يكسو از طبق زد

اينجا هُماى فاطمه پرواز كرده اينجا كبوتر از قفس پرواز كرده

اينجا شرار از دامن افلاك مى ريخت زينب بر اندام رقيه خاك مى ريخت

اى دوستان، زهراى ديگر خفته اينجايك زينب كبراى ديگر خفته اينجا

در گوشه ويرانه باغ گل كه ديده؟در خوابگاه جغدها بلبل كه ديده؟

غلامرضا سازگار

باغ لاله

شب در خرابه ياد پدر كرد و ناله كردخون بر دل صغير و كبير، آن سه ساله كرد

چون ناله اش رسيد به گوش يزيد شوم بار دگر شراب ستم در پياله كرد

بنهاد در طبق سر نورانى حسين سوى وى از حوالى دشمن حواله كرد

ص: 209

چشمش فتاد چون به سر انور حسين گيسو پريش بر رخ مه همچو هاله كرد

گفت اى پدر كجا سرت از تن بريد خصم و آغشته در ميانه خونت كلاله كرد

اين خنجر كه بود كه از خون حنجرت صحراى كربلاى تو را باغ لاله كرد

اين گفت و اوفتاد چو بلبل خموش گشت وز اين مقال برهمه غمگين مقاله كرد

حدّاد شرح مرثيه اش را نوشت و گفت شايد به روز حشر قبول اين قباله كرد

عباس حدّاد كاشانى

زبان حال دختر سه ساله امام حسين عليه السلام در خرابه شام

فلك، چند نالم زدردِ فراق دلم خون شد از دورى اشتياق

الهى نباشد به دار فنابه درد يتيمى كسى مبتلا

كه گيرد مرا از وفا در كنار؟كند پاك از گيسوانم غبار

بگويم به او شرح غمهاى خويش نمايم به او زخم پاهاى خويش

بگويم ببين صورتم را كه چون زسيلىّ دشمن شده نيلگون

از اين درد و غم «ذاكر» خسته جان كشد هر دم از سينه آه و فغان

عباس حسينى جوهرى- ذاكر

ص: 210

نوحه دختر سه ساله امام حسين عليه السلام در خرابه شام

رقيّه با سرشاه شهيدان چنين مى گفت با صد آه و افغان

پدر جان، من به قربان سرِ توبگو كى سر بُريد از پيكر تو

مرا كى در صغيرى بى پدر كردبه راه شام و كوفه در بدر كرد

پدر با آن همه مهرِ نهانى چرا امشب به من نامهربانى

چرا خاموشى اى باب كبارم نمى پرسى چرا از حال زارم

زكوفه تا به اين ويران رسيدم پياده در بيابانها دويدم

مرا شمر لعين بر پشت و شانه گهى زد نيزه گاهى تازيانه

ببين نيلى شده روى نكويم زبس سيلى زده خولى به رويم

اگرچه درد و غم از حد فزون است دلم از دست كوفى غرق خون است

ولى اى خسرو ملك ولايت زدست شاميان دارم شكايت

ص: 211

زنان كوفه از بهر تماشابما دادند نان و جوز و خرما

ولى زنهاى شام از راه عدوان همه كردند ما را سنگ باران

به هم گفتند از بالاى هر بام كه اينها خارجند از دين اسلام

زجور شاميان خون شد دل من خرابه گشت آخر منزل من

از اين غمها همه اندر فغانم ولى يك غم زده آتش به جانم

چرا لعلِ لبت چون ارغوانست گمانم جاى چوب خيزرانست

سرِ از تن جدا گو پيكرت كوعلمدار و سپاه و لشكرت كو

بگو كو اكبر رعنا جوانت علىّ اصغرِ شيرين زبانت

پس از تو اندرين دنياى فانى نمى خواهم دگر من زندگانى

تو را اى «ذاكر» اين خدمت قبول است جزايت روز محشر با رسول است

عباس حسينى جوهرى- ذاكر

ص: 212

خرابه شام

لاله سان غنچه سرخ چمن جانِ منى به چمن زار دلم مرغ خوش الحان منى

نقش رويت نرود جان پدر از نظرم همچنان اشك تو در ديده گريان منى

خرّم آن روز سرم زينت دامان تو بودامشب از چيست پدر زينت دامان منى

شد سپهر دلم از نور جمالت روشن اى كه تابنده مه شام غريبان منى

غير خوناب جگر نيست به ويرانه مرامى كشم خجلت از آن روى كه مهمان منى

عمّه ام زينب غمديده پرستار منست گرچه اى كرده سفر، خويش تو درمان منى

هجرت كرد مرا بى سروسامان به جهان در برم باز بيا چون سر و سامان منى

اى سه ساله كه بود جاى تو در شام خراب گويد عنقا تو همان روضه رضوان منى

عباس عنفا

غصّه عمّه

ندارد غم، هر آنكس دل نداردكه غم جز دل، دگر منزل ندارد

دلم از غصّه، عمّه، غرق خون شدمگر درياى غم ساحل ندارد

ص: 213

سرِ نى اين گل بشكفته كيست نظيرش هيج آب و گل ندارد

مبادا عمّه جان، چشم تو گريان كه تاب غصّه ات، اين دل ندارد

حسانا شمع جمع ما حسين است از اين بهتر كسى محفل ندارد

حسان

در مدح حضرت رقيه عليها السلام

بلبلى امشب به ويران نغمه خوانى مى كندتلخ كامى ديده و شيرين زبانى مى كند

رفته او بزم يزيد و دعوت آورده بجااز وفاى عهد و پيمان ميزبانى مى كند

آب و جارو كرده اشك و موى او ويرانه راتا به پاى جان مهمان ميزبانى مى كند

گرچه طفل است و زمان جست و خيز او ليك شكوه چون پيران زضعف و ناتوانى مى كند

ديده اختر شمارش بر پدر روشن شده است ماه روى سينه و اختر فشانى مى كند

سوگنامه اهل بيت عليهم السلام

رقيه دختر امام حسين عليه السلام

تا كه جا در گوشه ويرانه آن دُردانه كردگوشه ويرانه را با آه خود غمخانه كرد

نازم آن ويران نشينى را كه بر فرق يزيدكاخ استبداد را با آه خود ويرانه كرد

ص: 214

در طبق تا ديد آن دختر سر پاك پدربا نگاهش عقل را در هر سرى ديوانه كرد

اشك چشمش لاله باغ شفق را آب داددست او زلف پريشان پدر را شانه كرد

بلبل آسا از غم گل ناله زد از سوز دل گرد شمع آفرينش خويش را پروانه كرد

غنچه لب را گشود و با پدر آهسته گفت گو كدامين ظالمى اين ظلم بى رحمانه كرد؟

تا تو رفتى از برم شمر ستمگر از ستم صورتم را نيلگون با سيلى خصمانه كرد

جاى تو ناز مرا خار بيابان مى كشيدتازيانه دلنوازى از من دُردانه كرد

پاى مجروح و نشان تازيانه شاهديست برستمهائى كه بر من زاده مرجانه كرد

اين سخن را گفت ولب را بر لب بابا نهادجان به نقد بوسه اى تقدير آن جانانه كرد

ژوليده نيشابورى

زير ضرب تازيانه

اى گل گلزار پيغمبر كجا افتاده اى از گلستانت چه شد كاين سان جدا افتاده اى

ص: 215

آمد از گلزار يثرب شاخه اى در كربلادر دمشق از شاخسار كربلا افتاده اى

از مدينه بر سر دوش پدر تا نينوادر بيابانهاى شام از ناقه ها افتاده اى

بر سرت هر دم شبيخون زد نهيب ساربان زير ضرب تازيانه از جفا افتاده اى

عمه معصومه ات شيون كنان دنبال توبارها بر خارها، ديدت زپا افتاده اى

يك زمان در قحط آب و يك زمان در منع نان وز اسيرى در هزاران ماجرا افتاده اى

خواب در چشمت نمى رفت از جفاى ظالمان نيمه شب در خواب خوش امشب چرا افتاده اى

ناله ها كردى زهجران گل اى مرغ بهشت تا كه گفتى شهر شام اندر عزا افتاده اى

كاخ مى لرزيد و مى لرزيد آن جبار مست گفت در دل طفل را آن، سر دوا افتاده اى

با نوايت هم نوا بود آسمانها و زمين ناگهان ديدند آوخ از نوا افتاده اى

از فغان زينب معصومه اندر مرگ توناله هاى آتشين در هر فضا افتاده اى

حاج شيخ عباس «شيخ الرئيس» كرمانى

ص: 216

ره پيماى كوچك

تويى آن دختر زيباى كوچك به دنبال پدر، با پاى كوچك

به دشت كربلا، با گوش خونين تو هستى لاله حمراى كوچك

تو با اين كوچكى، روحت بزرگ است نباشد جايت اين دنياى كوچك

نواى نينوا شد از تو پرشورچو كردى ناله با آن ناى كوچك

تو را با اين شكيبايى توان گفت كه هستى زينب كبراى كوچك

بيابان گرديت، زيباترت كردكه ديده چون تو ره پيماى كوچك

به جان شمع ها آتش فكندى تو اى پروانه زيباى كوچك

شهادت نامه عشق و وفا راتويى آن خاتم و امضاى كوچك

كه زد سيلى كه شد روى تو نيلى؟شوم قربانت اى زهراى كوچك

ص: 217

به درگاهت غلامى جان نثار است«حسان» در جمع نوكرهاى كوچك

حبيب چايچيان (حسان)

بلبل شيرين زبان

داشت در ويرانسرايى آشيانه بلبلى بهر دلجويى ان بلبل شبى آمد گلى

آمد آن گل تا كه بلبل را شود آرام جان آنچنان آرام شد بلبل كه افتاد از زبان

بلبل افسرده دل لب از ترنّم تا ببست در كنارش با دو چشم خونفشان زينب نشست

گفت اى بلبل اگر تو عاشق روى گلى كى توان آرام گيرد از ترنّم بلبلى

بلبل شيرين زبانم سر بر آر از خواب نازبا پدر از سوز دل ابراز كن راز و نياز

ديده را بگشا و بنگر ماه تابان آمده دربرت امشب زراه دور مهمان آمده

آنكه همچون شمع هر شب از غمش مى سوختى وزفراقش آتش هجران به دل افروختى

آنكه دائم گرد غم از چهره تو مى زدودعقده قلب تو را، چو عقد گوهر مى گشود

ص: 218

تا لب لعل تو هنگام سخن دُر مى فشاندروى دامانش تو را با مهربانى مى نشاند

مژده كامشب در برت آن محرم راز آمده آن عزيز دلنوازت از سفر باز آمده

چشم بگشا و ببين كه امشب خرابه روشن است واشده خونين گلى كز آن جهانى گلشن است

از چه بستى لب تو از گفتار اى شيرين سخن هر غمى دارى بگو همراز هستم با تو من

رفته بود آن بلبل افسرده خاطر چون به خواب بر نيامد هرچه زينب گفت زآن عاشق جواب

كرد چون زينب نظر ديد عندليب دل فكاركرده جان خويش را بر مقدم جانان نثار

روى جانان را چو ديد آن مرغ خوش خوان، ديده بست بال بگشود و به روى شاخه طوبى نشست

اى «شريفى» ديد هر كس جلوه رخسار دوست مرغ جانش آشيان بگرفت در گلزار دوست

عبدالحسين شريفى

ص: 219

حضرت زينب سلام اللَّه عليها

دوبيتى ها

از بهرِ ياد بود از اين نهضت بزرگ در شهر شام دختركى را گذاشتيم

تا دودمان دشمن ظالم فنا شودآنجا رقيه را به حراست گماشتيم

«پدر جان»

بيا بابم بده نوشم كه دل آزرده از نيشم مرا باخود ببر امشب كه من بيگانه از خويشم

به جان مادرت زهرا پدر جان از تو ممنونم كه من بابا ترا خواندم، تو با سر آمدى پيشم

ژوليده نيشابورى

آن بلبلم كه سوخته شد آشيانه ام صياد سنگدل زده آتش به خانه ام

اى گُل زجاى خيز كه بلبل زره رسيدبشنو صداى نغمه و بانگ ترانه ام

آرام جان

چو پروانه كه سوزد در كنار شمع بى آوازكنار رأس آن آرام جان، آرام جان مى داد

نهانى با پدر مى گفت، راز و درد دل مى كردگمانم روى سيلى خورده خود را نشان مى داد

عباس ويجوبى (دلجو)

چراغ دل

اى داغ غمت لاله به باغ دل مانام تو رقيّه جان، چراغ دل ما

دلسوختگان غم خود را درياب بگذار تو مرهمى به داغ دل ما

سيد رضا مؤيد

«نور حسين»

عجب چراغ شگفت آوريست نور حسين عليه السلام كه هرچه باد وزد مى شود فروزانتر

براى زينب كبرى از آن همه غم و دردزداغ مرگ رقيه نبود سوزانتر

سيد رضا مؤيد

ص: 220

ص: 221

«آتش هجر»

سوختم زآتش هجر تو پدر تب كردم روز خود را به چه روزى بنگر شب كردم

تازيانه چو عدو بر سر و رويم مى زدنا اميد از همه كس روى به زينب كردم

حبيب اللَّه چايچيان

«دختران شام»

بيا اى عمه جان، كامشب ز مرگ خود خبر دارم هواى ديدن رخسار زهرا را به سر دارم

خبر كن دختران شام را از بهر ديدارم كه تا ثابت كنم من هم در اين عالم پدر دارم

ژوليده نيشابورى

«طفل سه ساله»

گرچه آن طفل سه ساله تاب در پيكر نداشت تاب سيلى داشت تاب ديدن آن سر نداشت

تا سرخونين بابا را در آغوشش گرفت بر لب او لب نهاد و از لبش لب برنداشت

ژوليده نيشابورى

ص: 222

«دختر عشق»

گل را به چمن مرغ سحر مى بوسيدكوكب، رخ رخشان قمر مى بوسيد

قربانى راه عشق شد دختر عشق وقتى كه لب لعل پدر مى بوسيد

احد ده بزرگى

(1) 2


1- ناصر صبا، عطر باران (سروده هايى درباره حضرت زينب كبرى و حضرت رقيه سلام الله عليهما)، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109